سه سال پیش و در اوج همهگیری کووید ۱۹ به پیشنهاد یک دبیرستان دخترانه با عدهای از دانشآموزانشان درباره فلسفه و معنای زندگی صحبت کردیم و بعد از خواندن و نقد دیدگاه چند فیلسوف و اندیشمند، دیدگاه خودمان را درباره معنای زندگی با هم درمیان گذاشتیم. آن زمان هنوز تبلیغات کتابهای معنای زندگی انقدر زیاد نبود یا شاید هم من با آنها آشنا نبودم. متنی که در آن جلسه بررسی کردیم دیدگاههایی بود که ویل دورانت از دوستان و همکاران مختلفش پرسیده بود و در کتابی جمعآوری کرده بود. اما حالا چنان پرداختن به معنای زندگی فراگیر شده که طاقچه در هر فصل یکبار میگوید کتابی بخوان که درباره معنای زندگی باشد. و هربار هم چندین کتاب جدید معرفی میشود که نویسندهای قلم برداشته و نوشته که بنظرش معنای زندگی چیست یا چگونه باید به زندگیمان معنا بدهیم یا اصلا چرا معنای زندگی مهم است و... بهواقع چرا هرروز بیشتر از قبل به معنای زندگی میپردازیم؟ گویی چیزی را در زندگی گم کردیم که مهم و حیاتی بودهاست. من تصمیم گرفتم در آخرین ماه سال ۱۴۰۲ بجای کتابی که نویسنده مستقیما از معنای زندگی بنویسد کتابی بخوانم که از زندگی گفته و خواندن از تجربههای زندگی بنظرم راه بهتری برای فهم معنای زندگی است تا خواندن توصیهها و معناسازیهای نظری. شاید در میان تجربههای دیگران نیمنگاهی هم به زندگی خودمان بیندازیم.
نقشههایی برای گم شدن از ربکا سولنیت جستارهایی است درباره زندگی. جستارهایی که شاید مستقیم درباره معنای زندگی صحبت نمیکند ولی درباره زندگی و مسیرهایی است که مردم در زندگیهایشان طی میکنند. جستارهایی که در خلال آن میتوانیم زندگی را و تلاش مردم برای ماندن یا نماندن در آن را ببینیم.
کتاب در ۹ فصل نوشته شده و همانطور که از عنوان کتاب پیداست مفهوم مرکزی این نوشتارها گم شدن و ناشناختههاست.
در جستار اول با عنوان درها را باز کن نویسنده از تفاوت گم کردن و گم شدن میگوید:
گم شده دو معنای ناهمخوان دارد. گم کردن یعنی ناپدید شدن چیزی آشنا اما گم شدن یعنی پدیدار شدن چیزی ناآشنا. اشیا و آدمها از جلوی چشم یا از ذهن ناپدید میشوند و از تصرفت درمیآیند؛ تو دستبند، دوست یا کلیدت را گم میکنی، اما کماکان میدانی خودت کجایی. همهچیز همچنان آشناست. جز اینکه یک چیز کم است. یک چیز مفقود. یا اینکه تو گم میشوی که در این صورت جهان فراتر از شناخت تو از آن میشود. در هر دو شکل زمام امور را از دست میدهی.
وقتی گم میشویم انگار فهم ما از زندگی کافی نبوده است و حالا باید بیشتر بفهمیم و معنای جدیدی را کشف کنیم که در رهگذر این دنیای جدید که در آن هستیم بهکار بیاید.
در ادامه و جستار سوم با عنوان حلقههای گل مینا، ربکا سولینت از گذشتهاش حرف میزند، از نقشی که والدین و والدینِ والدینش در هویتیابی و فهمش از زيستن داشتند. از تجربه مهاجرت آنان به آمریکا و تاریخچه مبهم خانواده پدری که در شناختش از خود چه تاثیری داشته است.
در فصل چهارم که مانند سایر فصلهای زوج کتاب با عنوان آبی دوردست نوشته شده، نویسنده از مرزهای فرهنگی و تغییراتی که اسارت و آزادی در معنایابی زندگی افراد دارند مینویسد. تفاوت زیست سفیدپوستان و سرخپوستان و مواجهه این دو گروه با هم.
در فصل هفتم نویسنده از روابط آدمها و تاثیری که در شناختمان از خود و معنای زندگیمان دارند مینویسد. آدمها جایی وارد زندگی ما میشوند و ممکن است تا آخر راه در کنار ما نباشند اما تاثیرشان پاک شدنی نیست همانطور که میگوید:
قصهها تکهتکه میشوند یا فرسودهشان میکنی یا پشت سرشان میگذاری. با گذر زمان قدرت قصه یا خاطرهاش محو میشود. با گذر زمان تو کس دیگری میشوی. اما اگر عسل به خاکستر تبدیل شود، تو هم میتوانی از دست قصهها خلاص شوی.
در ادامه این فصل دوباره به گم شدن اشاره میکند:
همیشه طوری از کوهنوردی حرف میزنند انگار فتح قله معادل پیروزیست اما بالاتر که میروی جهان بزرگتر میشود و تو خودت را در برابر آن کوچکتر حس میکنی، متاثر و رها میشوی از اینکه چقدر فضا اطرافت هست، چقدر جا برای پرسه زدن، چقدر ناشناخته.
و در نهایت جایی در فصل آخر مینویسد:
گم شدن در ذات چیزهاست نه پیدا شدن.
گویی که دنیای ما و فهم ما از دنیا بر پایهی فقدان و گم شدن و گشودن دنیای جدید است.
شاید معنای زندگی همین فقدان و از دست دادن است. همواره رسیدن به جایی جدید و از دست دادن دنیای پیشین...
کتاب نقشههایی برای گم شدن رو میتونید از اپلیکیشن طاقچه دریافت کنید.