ویرگول
ورودثبت نام
ستایش باقری
ستایش باقریچنل تلگرام من: https://t.me/setayeshbagheriiii
ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۵ دقیقه·۷ روز پیش

کوچه‌های دلتنگی

گفتم: «شهر انگار کوچیک شده!»

ابروهایش را در هم کشید و به دیوار آجری و قدیمی پشتش تکیه داد و گفت:«ما بزرگ شدیم.»

آخرین باری که او را اینقدر جدی دیده بودم را به یاد نمی‌آورم. همه او را به شوخ‌طبعی‌اش می‌شناختند.

گفتم: «یاسی، تغییر کردی!»

همچنان که داشت دستانش را توی جیب‌ هودی مشکی‌ رنگش فرو می‌برد گفت: «مگه میشه این همه اتفاق بیفته و تغییر نکنی؟!»

راست می‌گفت؛ داشتم مزخرف تحویلش می‌دادم. پنج سال گذشته و من می‌دانستم او از شوهرش طلاق گرفته و اکنون با پدر و مادرش زندگی می‌کند.

داشتیم در کوچه‌ای قدیمی بی‌مقصد قدم می‌زدیم. هیچ کداممان جرئت آغاز مکالمه را نداشتیم. می‌ترسیدیم زخم‌هایمان سر باز کند و یا دیگر نای صحبت کردن نداشتیم.

فقط راه می‌رفتیم و من از بودن در کنار دوست قدیمی‌ام لذت می‌بردم. دستش را به دستم قلاب کرده بودم و می‌خواستم اینگونه فاصله‌ی طولانی که در این سال‌ها بینمان افتاده بود را جبران کنم.

نمی‌دانستم پشت چهره‌ی ظریفش چه می‌گذشت، آرام قدم می‌زد و هیچ نشانه‌ای از عجله در او پیدا نبود.

درحالی‌که باد شال‌ هر دویمان را داشت می‌کند و به روی شانه‌هایمان می‌انداخت، گفت: «زندگی اونور آب چطوره؟»

تا می‌خواستم پاسخی برای پرسشش جفت‌وجور کنم خودش ادامه داد: «حتما خیلی خوبه که اینجا و آدم‌هاش رو فراموش کردی.»

لحن واژه‌هایش غم و دلخوری بود، این را به وضوح از ابتدای ملاقاتمان حس کرده بودم. ایستادم مقابلش و گفتم: «یاسی!»

خواستم بغلش کنم، خودش را عقب کشید، گفت: «رفتی، پشت سرت رو هم نگاه نکردی، مگه میشه یه آدم دلش تنگ نشه؟ خداروشکر تو عصر کبوترهای نامه رسون نبودیم وگرنه تماس گرفتن خیلی سخت‌تر می‌شد.»

راهش را کشید و من به سرعت دستش را دزدیدم و گفتم: «فکر کردم بعد از طلاقت خودت سرسنگین شدی و از همه فاصله گرفتی، منم نتونستم مثل قبل باهات ارتباط بگیرم ولی حق با توئه من نباید همچین فکری می‌کردم.»

گفت: «حق که با منه ولی آره منم خیلی خر بودم.»

خنده‌ام گرفت، ادامه داد: «نخند نگین، جدی می‌گم. خب فقط یه آدم احمق می‌تونه بعد از اینکه شکست عشقی می‌خوره بره ازدواج کنه، هم خودش رو بدبخت کنه هم پسر مردم رو.»

گفتم: «خودت رو سرزنش نکن، ازش چند سال گذشته، بذار تو گذشته بمونه.»

سرش را پایین انداخت و گفت: «تو اگه بودی می‌زدی تو سرم و طبق معمول می‌گفتی دختر انقدر احمق نباش.»

بغض کرده بود، ادامه داد: «تو هم رفتی، مثل اون پسره‌ی یه‌لاقبا که مثل سگ عاشقش بودم.»

انگار که سدی بشکند، شروع کرد به گریه کردن، پرید در آغوشم و چنان محکم در برم گرفت که مرا برد به روزهای دور. روزی که در همین کوچه‌ی قدیمی می‌دویدیم و او پایش پیچ خورد و من در آغوشش گرفتم و باهم زدیم زیر گریه. هیچ‌‌وقت نمی‌توانستم دربرابر کسی که گریه می‌کند جلوی اشک‌هایم را بگیرم، من هم مانند او زار می‌زدم. این‌بار من هم دلایل زیادی داشتم که اشک بریزم، مگر تنها همین کافی نیست که تو سال‌ها از خانه و خانواده و دوستانت دور بوده‌ای؟ جایی زندگی می‌کنی که فرهنگ و آداب مشترکی با مردمانش نداری و برای یک اشتراک، ذوق مرگ می‌شوی؟

از آغوشم که در آمد گوشه‌ای روی زمین نشستیم و به دیوار تکیه دادیم. گفت: «کار درست رو تو کردی که رفتی، اگه بودی باید هر روز حرف می‌شنیدی که چرا ازدواج نکردی و بچه‌دار نشدی و هزارتا جفنگیات دیگه.»

به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «دلم چی پس؟»

ساکت شدیم. می‌دانست از چه کسی دارم حرف می‌زنم.

گفتم: «تو فکر می‌کنی برای من همه‌چیز گل‌وبلبل بوده؟»

سکوت کرده بود، گفتم: «از خودم لجم می‌گیره، دیروز که همه، خونه‌ی مادربزرگم دعوت بودن، چهارچشمی داشتم دنبالش می‌کردم. باید اعتراف کنم هنوز وقتی اسمش میاد حواسم پرت میشه.»

دستم را در مشتش گرفت: «هنوز دوستش داری؟»

«نمی‌دونم، شاید چون که به ایران برگشتم هیجان‌زده شدم و دلم می‌خواد خاطرات رو یادآوری کنم. دیدن دوباره اون یعنی یادآوری احساسات گذشته.»

چشمانش را ریز کرد و پرسید: «فایده‌اش چیه؟»

سرم را به دو طرف تکان دادم، به این معنا که هیچ نمی‌دانم.

دلم گرفت، البته به دل‌گرفتگی و دلتنگی عادت کرده بودم.‌ یاد گرفته بودم از دور، عزیزانم را دوست داشته باشم و با یادشان زندگی کنم. نمی‌دانستم آنها چطور بدون من ادامه می‌دهند یا با چه چیزی مرا‌ به یاد می‌آورند. اصلا او چطور؟ او می‌دانست که به او فکر می‌کنم؟ می‌توانست حدس بزند که چقدر برایم ارزشمند است؟ می‌دانست که چقدر خیالات او شورانگیز است؟

او هیچ چیز نمی‌دانست همانطور که جز یاسی هیچ‌کس از احساس من باخبر نبود، اینگونه من عادت کرده بودم در خفا عاشق باشم. آنچنان دلم را مهروموم کرده بودم که هرگز گمان نمی‌کردم کسی بتواند آن را بلرزاند اما او ناگهانی آمد و کارم را یکسره کرد، باورم نمی‌شود هنوز بعد از گذشت پنج سال پس‌لرز‌ه‌های حضورش دارد مغز و دلم را مچاله می‌کند.

هر دو در فکر غرق شده بودیم که من نجاتمان دادم و گفتم: «به تو حسودیم میشه. تو فرصتش رو داشتی که عشق رو زندگی کنی ولی من باید همیشه با این حسرت زندگی کنم.»

سرش را بالا آورد و گفت: «نگین، به این فکر کن که این یکی هم مثل بقیه است، باور کن آش‌ دهن‌سوزی نیست، زمان که بگذره می‌بینی چه کارها که نمی‌کنند؟!»

اخم‌هایم توی هم رفت: «می‌خواستم خودم تجربه کنم، تاریک‌ترین و روشن‌ترین بخش وجودش رو ببینم. می‌خواستم خودم کله‌م بخوره به سنگ. می‌فهمی؟»

یاسی نگران از جایش بلند شد و گفت: «دیوونه شدی دختر. پاشو بریم خونه.»

از واکنشش خنده‌ام گرفته بود، نگران شده بود که دیوانه شوم و کار دستشان بدهم. گفتم: «باشه ولی به یه شرط.»

چشمانش پرسشگر شد، ادامه دادم: «اگه می خوای دیوونه نشم و همون نگین سابق باشم، یه بستنی سنتی که همیشه می‌خوردیم مهمونم کن.»

لبخندش پهن شد و روی صورتش نشست. هوا سرد بود ولی برای ما اهمیتی نداشت. بستنی زعفرانی‌ پسته‌ای را که خوردیم، دندان‌هایمان روی هم لغزیدند و دیگر سرما اهمیت پیدا کرده بود. گام‌هایمان را تند کردیم و به سوی گرما گریختیم. دلتنگی و غم پشت سرم می‌دویدند تا دوباره روی دلم بنشینند، من اما قصد فرار نداشتم. دیگر عادت کرده بودم چطور با آنها زندگی کنم و ادامه دهم.

پایان

دلتنگیعشقشکست عشقیکوچهداستان کوتاه
۲
۰
ستایش باقری
ستایش باقری
چنل تلگرام من: https://t.me/setayeshbagheriiii
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید