سید طاها علی پور
سید طاها علی پور
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

از تهِ دل برای خودِ دل

پیش از همه چشمانت را ببند. حتی پیش از آن که ادامه‌ی نقطه‌ی آغاز این هستی، وجودت را قلم بزند.
در خلوتگاه کبود قلب خود گلی خونین را تصورکن. گلی که مرهم کبودی های دل است.


درد را از مویه های صامت درون بستر، از شامه‌ی رگ های نحیف و نازکت درک کن. نه از زخم های سکندری خوردن ها
نه از سرخی نانجیب سیلی ها



بی گنجایشی قلب خود را از خودت طلب کن. خودِ خودت را باز بخواه. کاغذ لطیف احساس را از لای برگه های کتاب حیات جست و جو کن. ببینش!بویش کن! می‌بینی!؟
بوییدن تو باد بهاری ای است بر نقش های نریخته ی کتاب، روییدن برگ های درختی پر بار را رقم می‌زند. تو همزمان ریشه ای! و آبی!



پس این دار و درخت را سیراب کن. بنیادش را بقا ببخش. بنیانش را استحکام ببخش. خود اسیر خاک شو. ولی برگ ها را به خدای آسمان واگذار کن. از خود بگذر برای برگ ها - و شاید میوه ها! - حال عزیزک دل برگ ها
تو رشحه ی بارانی...
حیات بخش!
تو نگاره‌ی سنگینی...
پاک نشدنی!
حال تو دریایی...
تماشایی!


دلی
روزگاری سرگردان بود! درگیر مالیخولیایی از جنس ماندگی در زندگیِ پر امید. اما امروز هرگاه ذره بین افکارش به سمت خودش می‌رود، این پسر می‌داند که امید را در پستوی روحش خواهد یافت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید