سید طاها علی پور
سید طاها علی پور
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سلام! چی؟ دوست! بیخیال بابا!

به تو اول، سلام می‌کنم با یک میم اضافه‌ی به نشان تاکید که ننوشته ام...

سلام همواره رسم آشنایی ها را از پیش می‌آورد و کار را راحت تر می‌کند

امیدوارم این آشنایی طولش بی نهایت باشد هرچند پر فراز و نشیب

دوست داشتم کسی باشی که می‌توانستم گونی پر بار راز هایم را حداقل روی دوش تو بیاندازم

آخر، این گونی را به کسی نمی‌توانم بدهم

یعنی کسی را ندارم...

نه مونسی که دوست باشد و نه رفیقی که همدم!

حقیقتش یک دوست داشتم که دوستش داشتم اما، او هم رفت

خودم نتوانستم نگهش دارم، گفتم همراهت می‌آیم اما نشد که نشد

این دل، بند دانه و دامی دگر شد

دانه و دامش هم تنبلی بود...

استعدادش را داشتم اما اهتمامش را، نه!

او رفت. شاید او، تو باشی، نمی‌دانم!

فقط می‌دانم دلم برایش تنگ شده و به پیغام و پسغام هم راضی نیست.

بگذریم از خودت برایم بگو

بگو چگونه میگذرانی این روزگار را؟

بگو که تنها نیستی و خوشحالم کن!

می‌دانی چیست؟ از تنها نبودن دیگران خوشحالم و شادمان اما خودم در گدایی برای یک گفتمان!

گفتمانی از جنس احساس

و نه منطق و نه تعارف

و نه هوا و نه هیجان، گرچه هیجان دارد دیدنت،

گفتمانی بین خودمان

زخم های روحم در چهره ام پیدا نیست اما گل لبخند را از چشمانت دریغ نمی‌کنم

می‌دانم تو هم زخم های دلت را با لبخند هایت مثل خودم می‌پوشانی

فقط لطفا حواست باشد که این زخم ها را پیش هر کس التیام ندهی! گرگ هایی را دیدم که در لباس احساس، دشنه ها بر این دلم زدند!

گاه این گرگ می‌تواند خودت باشی، حواست باشد چه می‌کنی، دلت را پاک نگه دار، برای روزگاری که با من می‌گذرانی

برای گفتمان های مان

گفتمانی که سخت تشنه ی آنم اما صبر می‌کنم برایش

صبرم را با احساسم آبیاری می‌کنم تا میوه دهد، نامش را عشق گذاشته اند، من دوست دارم بگویم همان میوه!

میوه ام را بگیر و کنار قلبت نگه دار به یاد روزگاری که قرار است بیاید

شاید همراه گریه باشد، همراه ترس باشد و خنده باشد

شاید نقاشی زندگی ات را خراب کنم، شاید با هم در خیابان راه برویم و درباره ی تصنیف" شبانگاهان" حرف بزنیم

نمی‌دانم

اما اگر گریه کردی یا ترسیدی به یاد من، بایست، به یاد تنها دوستت بگو که دلت برای آن روز ها تنگ می‌شود...

روزهای چرت و پرت و پر محتوا!

چه بامسما!

این را فقط خودت می‌فهمی...

حتی ندیده می‌فهمی...





تنهای بی اراده

در انتهای خیابان

دست در دست قلب خود دارم

سخت در تَنگ خود گرفتارم

تشنه ی بی صداقت،

سقای پاک می‌خواهد

آب می‌خواهد!

حیاتم را آب ببخش...

تاب ندارد

قلب یخی ام

خورشید می‌خواهد

خورشیدم را لبخند ببخش...

چند روز است که

چند ساعت است که

در "چهارِ بعد از ظهرم"

"چهار بعد از ظهرم" را قهوه ای

هر چند تلخ

از همنشینی ببخش...

بگذار کوتاه شود

عمر این "چهار بعد از ظهر ها"

عمرم را قهوه ای بساز

، ترجیحا تُرک،

تُرک عمرم را هم

به عشق این همنشینی ها ببخش...

دوست
روزگاری سرگردان بود! درگیر مالیخولیایی از جنس ماندگی در زندگیِ پر امید. اما امروز هرگاه ذره بین افکارش به سمت خودش می‌رود، این پسر می‌داند که امید را در پستوی روحش خواهد یافت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید