آفتاب در حال غروب کردن بود که لشکریان به مقابل دژ رسیدند. آخرین دژ..
پیامبر با دست، اشاره کردند؛ سلمان فریاد زد:
- کافیست؛ همین جا استراحت می کنیم؛ چادر ها را برپا کنید.
پیامبر به رو به رو نگریست؛ باغ های پراکنده و سرسبز همه جا به چشم می خورد و در میان آنها هفتمین و آخرین دژ یهود، خودنمایی می کرد؛ اما آفتاب در حال غروب بود.
- مولای من..!
پیامبر نگاهش را از قلعه گرفت و برگشت:
- چه شده علی جان؟
علی (ع) سرش را پایین انداخت:
- می خواستم اذن میدان بگیرم.
پیامبر تبسم کرد:
- تازه از راه رسیدیم؛ برو استراحت کن.
علی (ع) به نشانه ی اطاعت سر خم کرد.
پیامبر پسر عمویش را در آغوش گرفت:
- این دنیا محلّ ابتلا است؛ می دانم که می توانی و مشتاقی دشمن حقانیّت را شکست دهی؛ اما فردا مدعیان دیگری باید امتحان شوند.
در چشمان علی (ع) دریای رضایت، موج می زد.
***
سواران به تاخت برمی گشتند و پیاده ها، افتان و خیزان راه اردوگاه را در پیش داشتند.
پیامبر زیر نور آفتاب، ایستاده، منتظر بود.
سواران به سمت پیامبر آمدند؛ پیاده ها اما، به داخل چادر ها پناه بردند.
ابوذر که عصبانی شده بود، جلو رفت تا سربازان را بیرون بیاورد و جلوی فرمانده به خط کند؛ اما پیامبر اشاره کرد:
- آرام باش. ترسیده اند؛ خودشان بر می گردند.
- می ترسم از وجود این بزدلان در لشکر حقّ..
- پیامبر چشم از سواران برنداشت:
- ترس ات از خدا باشد و بس؛ فرزند بنی غِفار.
سواران به مقابل پیامبر رسیدند.
عمر ابن خطاب، از اسب پیاده شد.
پیامبر چشم در چشم او دوخت:
- چه کردی پسر خطّاب؟
عمر پاسخ داد:
- خیلی قدرتمند بودند؛ به خصوص آن فرمانده شان؛ اسمش چه بود؟ آهان.. مرحب؛ او که آمد، همه گریختیم؛ فرموده بودید حفظ جان واجب است؛ نتوانستیم پیروز شویم اما به این واجب عمل کردیم.
پیامبر از عمر رو برگرداند:
- که این طور..
سلمان جلو آمد:
- سرورم؛ به من اذن بدهید.
پیامبر همان طور که به سمت چادر می رفت، بلند، طوری که همه بشنوند، گفت:
«لَأُعْطِینَّ الرَّایةَ غَدًا رَجُلاً یحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، وَ یحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ یَفَتَحَ اللَّهُ عَلَی یَدیَهِ لَیسَ بفَرَّار(کَرَّارَاً غَیرَ فَرّارٍ)
فردا این پرچم را به دست مردی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست دارد؛ و نیز خدا و رسول، او را دوست دارند. او حمله کننده ای است که فرار نمی کند.
عمر تکانی خورد؛ ابوبکر هم از کنار چادر، نظاره گر بود.
سوالی که تا فردا ذهن همه ی حاضران را به خود مشغول می کرد:
چه کسی بعد از دو شکست پیاپی ابوبکر و عمر، جرئت دارد، پرچم را به دست بگیرد؟
***
- انا الّذی امّی، سمّتنی حیدر...
من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر نام کرده...
رجزش که تمام شد، مرحب یک لحظه شک کرد که برگردد یا نه؛ نیم نگاهی به عقب کرد.
سربازانش از او فاصله گرفته بودند و هر کس منتظر بود، که در صورت احتمال خطر، که به داخل قلعه بگریزند.
مرحب یک لحظه پشتش را خالی دید؛ اما غرورش اجازه نمی داد، به فرار تن دهد. تنها یک راه پیش روی خود دید.
نیزه را بالا گرفت و اسبش را به سمت علی (ع) هی کرد.
علی (ع) خدا را یاد کرد و ذوالفقار را از غلاف بیرون کشید.
با ضربه ی اوّل، نیزه ی مرحب روی زمین افتاد.
دقایقی به رزم و چکاچک شمشیرها گذشت.
پیامبر زیر لب دعایی را زمزمه کرد.
علی (ع) یک لحظه خود را مملوّ از نیرویی عجیب و سرشار دید؛ سر اسب را به سمت مرحب گرداند. و یکباره با ضربت پا، مرحب را از اسب بر زمین انداخت و شمشیر از دستش افتاد.
از دور، صدای هلهله ی شادی از لشکر مسلمانان بلند شد.
مرحب خودش را جمع و جور کرد؛ اما سر که بلند کرد، حیدر را بالای سرش رسید.
علی (ع) فرصت داد که سپرش را در دست بگیرد.
ناگهان چونان ضربتی با ذوالفقار بر سر مرحب زد که سپر و کلاهخود، جا در جا شکافت و شمشیر تا دندان های مرحب فرو رفت.
مرحب به درک واصل شد.
سربازانش از ترس، به درون قلعه فرار کردند و دروازه را بستند.
حیدر به سمت قلعه گام برداشت.
پیامبر زیر لب، دعا می خواند. حیدر نگاهش خیره به دروازه شد.
پیامبر دعا می خواند؛ حیدر دست بر دستگیره های فولادین برد و..
همه ی دشت سکوت شد؛ چشم ها خیره به در بود.
ناگهان..
دروازه از جا کنده شد.
صدا از کسی در نمی آمد... تنها..
دعایی بر لبانی جاری بود و نور دستگیره ها را در بر می گرفت.
حیدر بود و دروازه که بالا می رفت...
قال امیر المومنین (ع): وَ اللَّهِ مَا قَلَعْتُ بَابَ خَیبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدَانِیةٍ وَ لَا بِحَرَکةٍ غَذَائِیةٍ لَکنِّی أُیدْتُ بِقُوَّةٍ مَلَکیةٍ وَ نَفْسٍ بِنُورِ رَبِّهَا مُضِیة
به خدا سوگند من دروازه خیبر را با قدرت جسمانی و انرژی غذایی از جای نکندم؛ بلکه من به قوّه ملکوتی و روحی که به نور پروردگارش روشن است، تأیید و حمایت شدم.