امروز در کانال نویسندگی خلاق، مطلبی مهم خاندم. اما طبق معمول در دقیقهی نود.
مطلب قطعه نویسی، پیشنهادی کاربردی از استاد بود که متأسفانه در دیرترین زمان ممکن موفق به خاندنش شدم.
تمرینی که استاد پیشنهاد دادند، قطعه نویسی بر اساس رخدادهای روزانه بود. به این صورت که کل رویدادهای روز را لیستوار بنویسیم و در آخر یکی از آنها را انتخاب کنیم برای نوشتن یادداشتی که پتانسیل انتشار در کانال تلگرامی را داشته باشد.
بنا، بر این بود از اول فروردین، روزانه و بیوقفه بنویسیم. و من دوازده و ده دقیقهی نیمه شب یکم تازه چشمم به جمال پست قطعه نویسی روشن شد.
تا افکارم را جمع و جور کردم، خاب همه را با خود برد و الان صبح روز دوم است که مینویسم.
اما مهم نیست. برای این تاخیر ناخاسته، این حرکت همگانی را خاسته، به تعویق نمیاندازم و با همین یادداشت شروع میکنم.
امروز یعنی دیروز، طبق عادت هرساله با پدر و مادرم پشت میز، روبروی سفرهی هفتسین به انتظار لحظهی تحویل سال نشستیم. همگی لباس سفید بر تن داشتیم. گویا شخصی از علمای اینستاگرامی فرموده بودند هنگام تحویل سال سفید تن کنید. و از آنجایی که با اعتقادات هیچکدام از ما سه نفر، مغایرتی نداشت تسلیم و سفید انتظار میکشیدیم.
بخاطر همزمانی ماه رمضان با سال نو، صدای توپ و تانک پخش شده از تلویزیون جوری ضعیف و نالان بود که گویی توپ را هم عزادار کرده بودند و ما مشکوک به شنیدن بودیم که صدای توپی که در محل در کردند شکمان را شست و برد.
روبوسیهای از سر وظیفهای بود که به لپ هم میچسباندیم. اما حقیقتن قشنگ بود. یک آن به صورت جفتشان نگاه کردم و یاد ملائکهی سفیدپوشی افتادم که از موی سر تا پایین نورانی بودند و میدرخشیدند. خدا حفظشان کند.
امیدوارم سال آینده کسی بگوید رنگی بپوشیم.
۱۴۰۴/۰۱/۰۱