شاپرک قربانی امید
شاپرک قربانی امید
خواندن ۹ دقیقه·۷ ماه پیش

اپیزود هفتم،سفر ،امنیت و عشق

تا اینجایی نوشته بودم که وارد لرستان شده بودم و بعد از دورود با قطار به بیشه رسیدم،هوا بارونی بود و داشت غروب میشد کم کم.

مامورین ایستگاه بهم گفتن حتی اگه میخای داحل روستا هم بری بدون دوچرخه برو و بگرد و برگرد ولی من دلم میخاست دوچرخمم همراهم باشه حتی اگه قراره اون رو دست بگیرم و نتونم سوارش بشم .

دوچرخه جزیی از هویت سفر من بود.

یه جاهایی از مسیر بخاطر سراشیبی مجبور بودم با ترمز و آروم آروم دوچرخه رو حرکت بدم و یه جاهایی بخاطر سربالایی و شیب دوچرخه رو هل بدم ولی اینکه بدنم به وزن دوچرخه عادت کنه و اینکه بودن دوچرخه همراهم کمکم میکرد هر لحظه به اختیار خودم هر تصمیمی برای موندن و یا رفتن رو بگیرم ،این آزادی توی انتخاب ارزشش رو داشت.


از روستا گذشتم و به سمت آبشار حرکت کردم .روی یکی از پل های توی مسیر وقتی داشتم عکاسی میکردم و از رودخونه عکس میگزفتم دوتا خانوم رو دیدم که از روبرو به سمتم میومدن .بهشون لبخند زدم و سلام کردم و باهم شروع کردیم به گفتگو کردن.من سرشار از شور آزادی و رهایی بودم و این حس از درون به بیرونم جریان داشت ،احساس یه پرنده ی آزاد و یا قطره ای در جریان رودخونه ای بزرگ و خروشان که هر لحظه میتونست رنگ و بویی جدید از زندگی رو تجربه کنه و آدمهایی که حالا نه از سر اجبار و تحمل بلکه از سر عشق میتونستم وجودشون رو در اطرافم معنا کنم با این نگاه که هرکسی به نزدیکی من میاد و یا برای گفتگو بامن میاد و یا به من لبخندی میزنه جزیی از وجود خداست و اتفاقیه از جانب خدا که چیزی جز عشق نیست ،پس اون انسان یه اتفاق زیباست وجودش و یه اتفاق زیبا نمیتونه معنایی بجز زیبایی بجا بزاره .یاد گرفتم هر لبخندی رو با لبخند جواب بدم و هر قشنگی ای رو با حسی قشنگ و هر اتفاق بظاهر بدی رو به قشنگی تعبیر کنم و دستی که قراره منو به یه زیبایی برسونه.

بعد از کمی گفتگو ،از هم گذر کردیم و هر کسی به راهش ادامه داد.همیرا و فاطمه به سمت روستا و منم همچنان به عکاسی و لذتی که از طبیعت میبردم.و آزادی و رهایی ای که داشتم.

چند لحظه نگذشته بود که (همیرا)به سمتم اومد و گفت :شاپرک ما میخواهیم ازت دعوت کنیم امشب رو با ما سپری کنی .

پذیرفتم علارقم اینکه تصمیم داشتم روبروی آبشار کمپ بزنم ولی سفر بهم یاد داده بود که هر چیزی بهت میرسه چیزی جز عشق و زیبایی نیست پس بخاطر افکار و ذهنیت ها و برنامه هایی که توی ذهنت چیدی اونها رو رد نکن و ازشون نگذر.پیشنهاد و دعوتشون رو پذیرفتم ولی ازشون خواستم موقع برگشت از آبشار بهشون ملحق بشم.

گفتن ما بالای پل منتظر می مونیم ولی من توی راه به سمت آبشار آهسته حرکت میکردم و هر اتفاقی میتونست باعث بشه مدتها حتی با انسانها بشینم به گفتگو کردن و این جریان داشتن با تعهد به بودن در یکساعت خاص در جایی منو آزار میتونست بده.اگه میگفتم تا یک ربع دیگه برمیگردم و پیش شما هستم اونوقت دیگه خیلی از زیبایی های جاده رو نمیتونستم ببینم ،نمیتونستم به انسانها لبخندی از روی رهایی و آزادی و تازگی بزنم.

علارقم اینکه من شدیدا متعهد به قول وقرارهام سعی میکنم باشم به همین اندازه از قول و قرار گذاشتن دوری میکنم چرا که خیلی اوقات تصمیمات و انتخابهام رو در لحظه میگیرم و تعهد رنگ و بوی زندگی کردن و رها بودن رو از من میگیره .تنها تعهدی که برام زیبا و ارزشمنده ،تعهد به طبیعت و بدنم و جهانیه که به زیبایی من رو در آغوش گرفته و من هم موظفم در هر جایی و به هرشکلی که میتونم با توانایی هایی که دارم دستی از عشق و طبیعت باشم برای کسانی که شاید با وجود من گره ای از کارشون باز بشه و یا وجود من رنگ زیبایی باشه در بین رنگین کمان زندگیشون.

گاهی برای آدمها ساز میزنم و گاهی شنونده ی حرفهاشون میشم و گاهی با یه لبخند باعث دلگرمیشون میشم و لبخند اونها هم من رو دلگرم به جهان سرشار از زیبایی میکنه.

گاهی پلاستیکی که به گیاهی چسبیده رو جدا میکنم و پاکت های ریخته شده روی گلها و گیاهان کنار جاده رو برمیدارم و یا ته سیگاری که پای گیاهی افتاده و گاهی موجودی رو نوازش میکنم و گاهی هم فقط باعشق به نظاره طبیعت میشینم ،مهم نیست کجا و چطور همیشه راهی برای آرامش خودم پیدا میکنم،چرا که فهمیدم که جهان بر محور عشق در حرکته ،مثل عشقی که خورشید به ما داره و یا آب و نسیم ...

و من هم وجودم خود عشقه و اونچیزی حالم رو خوب میکنه که بر مدار عشق باشه،کاری که باعشق انجام میدم،فکری که با عشق در ذهنم پرورش میدم و نگاهی که با عشق به طبیعت و بقیه موجودات دارم همه و همه به من آرامش میده .

بهشون گفتم ممکنه من دیرتر برگردم و این منو آزار میده نتونم زود بهتون برسم

گفتن اشکالی نداره، ما بالای پل یه خونه گرفتیم و اونجا هستیم موقع برگشت بهمون زنگ بزن ،وقتی اسم مهمانپذیر رو گفتن یاد لحظه ی ورودم به روستا افتادم ،وقتی وارد روستا شده بودم دوتا پنجره ی زیبا انتهای یه کوچه نظرم رو جلب کرده بود و برای عکاسی به داخل کوچه رفته بودم به محض ورودم همسایه ها جمع شدن و همه شروع کردیم به گفتگو کردن و موقع بیرون اومدن از کوچه خانومی که تازه بهمون ملحق شده بود و چهره ی با محبتی داشت بهم گفت اگه امشب آبشار نموندی میتونی بیای و پیش من باشی .خانم محمدی صاحب مهمانپذیر زاگرس بودن و حالا همیرا و فاطمه ازم خواستن شب رو پیش اونها بمونم و اونها هم آدرس مهمانپذیر زاگرس رو دادن.برام جالب بود و من اینو یه نشونه گرفتم و به سمت آبشار حرکت کردم.


علارقم اینکه همسایه ها بهم گفته بودن ممکنه آبشار شب خلوت باشه و امن نباشه ولی اونجا خانواده هایی اونشب بودن و چادر زده بودن با یکی از اونها شروع کردم به گفتگو کردن و منو به چایی دعوت کردن ،گفتگومون بیشتر بر سر شب مانی کنار آبشار بود ولی من چون قول داده بودم که برگردم به مهمانپذیر ،حرکت کردم به سمت روستا ولی بخودم گفتم حتما یه شب دیگه باید برگردم و کنار آبشار بمونم چرا که خیلی زیبا بود و من نیاز به اون جسارت و ایمان داشتم،این سفر بخودیه خود برای یه دختر تنها از دید دیگران یه چالش میتونست باشه ولی وقتی از درون بهش نگاه میکنم چیزی جز حس امنیت و عشق نیست و علارقم صحبت بعضی از همسایه ها که از سر دلسوزی بهم راجب موندن کنار آبشار هشدار داده بودن ولی ترس چیزی در تضاد با آگاهی و ایمانی بود که منو به این سفر آورده بود، ایمان به جهانی که هیچ چیزی رو بی دلیل بر سر راهم نمیزاره و هر کسی تنها و تنها آینه ای از وجود خداست و حتی اونچیزی که در رفتار دیگری بد میبینم همون هم قراره منو به جایی ببره که قراره قشنگی در اونجا برام اتفاق بیافته.

خونه همیرا و فاطمه طبقه ی بالای مهمانپذیر بود و بعد از صحبت با بچه ها تصمیم گرفتیم دوچرخه رو به راهرو طبقه بالا بیاریم.

وقتی وارد خونه شدم،بچه ها شام رو اماده کرده بودن،نشستیم و کلی حرف زدیم ،از اتفاقات سفر صحبت کردیم ،بعد از کمی صحبت فاطمه گفت چیزهایی که میگی رو پیش از این توی کتاب معجزه شکرگزاری خونده بودم و حس میکنم تو این کتاب رو کاملا بلدی ،تا حالا خوندیش؟

گفتم نه ولی یه مقداریشو پیش از این خوندم در حد یکی دو فصل از ۲۸ فصلش رو.

فاطمه گفت ولی من فکر میکنم تو کاملا اون کتاب رو انگار خوندی و فهمیدی .چطور ممکنه نخونده باشی ولی اینطور این موضوع رو بلدی؟

گفتم من دقیقا نمیدونم توی اون کتاب چی نوشته ولی اینو میدونم وقتی ما آدمها از هم جدا هستیم و از هم دور افتادیم هر کدوممون جهانی متفاوت از همدیگه هستیم و علارقم شباهتها رنگ و بویی متفاوت از هم داریم ولی وقتی به درون خودمون حرکت میکنیم هر چقدر دنیا رو از درونی ترین جای ممکن وجودمون ببینیم همه و همه یکی هستیم و اندیشه و ارزش و تفکری که ناشی از اون فضا هست یکی تر و یک شکل تر هست پس لزومی نداره کتابی خونده بشه یا با استاد خاصی گفتگو بشه تا ما متوجه جریان و اتفاقات این جهان بشیم کافیه به درون بری اونوقت هر کلمه که میشنوی و هر جمله که میخونی تو رو به معنا و عمق خودش می بره .

اونشب پیش از شام دوش گرفتم و بعد از شام زودتر از بقیه خوابیدم ولی وقتی صبح از خواب بیدار شدم دوچرخه ام رو دیدم که گوشه ی اتاق هست کنار در ورودی از بچه ها که پرسیدم گفتن دیشب که خوابیده بودی خانم محمدی و ما تصمیم گرفتیم دوچرخه رو بیاریم داخل برای امنیت بیشتر.نزدیکش رفتم و دیدم جای چرخ دوچرخه بعضی از جاهای راهرو مونده برای همین با جارو و دستمال شروع کردم به تمیز کردن اونجا ،بچه ها بخاطر کمک و لطف به من دوچرخم رو داخل اورده بودن و حالا من وظیفه خودم میدونستم در درجه اول جای چرخ ها رو از توی راهرو تمیز کنم.


ساعت ۹ صبح بود حدودا که با بچه ها برای دیدن دوباره ی آبشار رفتیم و منم بخاطر لطفی که شب قبل بهم کرده بودن دوست داشتم با عکاسی ازشون جبران کنم که البته این تعبیر زیبایی نیست میشه گفت همونطور که اونا منو مورد محبت و لطف خودشون قرار داده بودن و مهمون خودشون کرده بودن ،منم با توانایی خودم بتونم کمی خوشحالشون کنم و کار کوچیکی کرده باشم.

همسایه های امروز پلاک چهل جاده(همیرا و فاطمه )
همسایه های امروز پلاک چهل جاده(همیرا و فاطمه )



کنار آبشار که رسیدیم ،زیر انداز انداختیم و نشستیم .

درست مقابل چادر خانواده ای که شب قبل اونجا بودن و باهم چایی خورده بودیم و حرف زده بودیم.


یه دختری رو اون نزدیک دیدم که صورتی معصوم و از جنس طبیعت داشت و برای یه لحظه توجهمو جلب کرده بود و بعدا فهمیدم اسمش ماهی هست و با همسرش محمد به این سفر اومده بودن و نمیدونستم قراره دوروز آینده رو در همسایگی و دوستی با هاشون سپری کنم.

تصمیم داشتم قبل از ظهر از همیرا و فاطمه جدا بشم و با دوچرخه بیام سمت آبشار ولی باز هم منو برای ناهار نگه داشتن و بعد از خوردن ناهار به سمت آبشار حرکت کردم ،

وقتی به جایگاهی رسیدم که انتخاب کرده بودم برای چادر زدن محمد و ماهی کنار من چادر زده بودن و بعد از کمی خوش و بش دعوتم کردن به یه لیوان چایی و منم پذیرفتم و قبل از اینکه چادرمو بزنم با هم نشستیم به حرف زدن .دوستایی که تا چند ساعت قبل نمیشناختمشون و حالا همسایه های جدید من بودن. ..

سفرسفرنامهلرستاندورود
من شاپرکم و ساکن پلاک چهل جاده هستم ،تنها سفر میکنم و اینجا از سفر و اتفاقاتش و نگاهم به اون اتفاقات مینویسم و تو میتونی با خوندنش جهان و اتفاقاتش رو از نگاه من هم تجربه کنی.خوشحالم که همراهمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید