حدودا یک ماه قبل بود.اواخر تیرماه،یه روز صبح از خواب بیدار شدم . دلم میخواست کمی مدیتیشن کنم ،مثل همیشه اپلیکیشن گوشیمو باز کردم تا موسیقی آرامبخش پخش کنه ولی یدفعه گوشیم قفل شد و هر کاری کردم جلوتر از صفحه ی قفل نمی رفت و مدام ریست میشد.
اولش فکر نمیکردم مشکل جدی باشه رفتم تعمیرات موبایل .اولی دومی سومی .
نه انگار قرار نبود درست بشه.
خریدن یه گوشی جدید اتفاقی نبود که من از قبل براش پس اندازی کرده باشم . و برای خریدنش حداقل یک ماه باید صبر میکردم.
همه تلاشمو کردم تا گوشی درست بشه ولی نشد که نشد.اینکه اینستاگرام نمیشد دیگه برم یا تلگرام خیلی برام مهم نبود. حقیقتش خیلی ام خوب.تازه از دوران جنگ اومده بودیم بیرون و فضای مدیا پر از اخبار و اضطراب بود .اینو به فال نیک گرفتم.
ولی از طرفی تنها دوستی که باهم حرف میزدیم تازه مهاجرت کرده بود و دور شدنمون و حالا گوشی که راه تماسمونم خراب شده بود خیلی آزارم میداد.
روزای اول بدون گوشی خیلی اتفاقای عجیبی افتاد ،خیلی از چالشهایی که فکر میکردم حل شدن و توی گذشته تموم شدن همه یکی یکی رو میشدن ،توی خوابم میومدن ،توی فکرم ،حتی توی رفتار آدمهای اطرافم.
اولش خیلی ترسیدم و حس ناامیدی کردم مثل آدمی که انگار یک عمر زندگی کرده و دلخوش به این خیال بوده که تونسته رشد کنه و با ایرادها و تاریکی هاش روبرو بشه ولی حالا فهمیده اون گوشی تنها مثل مخدر عمل می کرده و خیلی از بار احساس مثبتی که نسبت به رشد و تکامل خودم داشتم روی دوش اون بوده.پیج ها،مطالب و کتابها وپادکست ها...انگار حالا دنیا منو از همه اونها دور کرد تا بخودم بیام.تا بدون همه اینا دقیقا بفهمم کجا هستم.
اولش خیلی ناامید کننده بود .بین این همه گمگشتگی و گیجی حالا از تنها دوستمم که میتوانستم باهاش حرف بزنم دور بودم .
بعد از چند روز و تلاشهای بی سرانجام برای حل مسأله ی گوشی فهمیدم دیگه نباید تلاش کنم و این اتفاق نباید انقد پیچیده میشد و به گوشی چیز عجیب و خاصی نیست که اینطوری از هر طرف دارم به در بسته میخورم بخاطرش.بهرحال تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم و دیگه تلاشی نکنم و اجازه بدم اون اتفاقی که باید بیافته.
چند روزی طول کشید تا یادم بیاد قبل از موبایل بعضی از دغدغه هام رو چطور حل می کردم.
به دوستم اطلاع دادم جریان گوشی رو تا بخاطر تماس نگرفتم نگرانی براش پیش نیاد.
رفتم کتابخونه ثبت نام کردم تا بجای اپلیکیشن ،از روی کتاب زبانم رو بخونم.
ساز جدیدمو که تازه خریده بودم شروع کردم به زدن و تمرین کردن.
به ویدیو کلوپ محلمون رفتم و ازش خواستم چندتا آهنگ آرامبخش برام بریزه روی فلش تا روی اسپیکر اتاقم بزارم و پخش کنم.
کامپیوترمو دوباره وصل کردم و ...
الان یاد یه جمله از دوست خوبم محمد تاجران افتادم که میگفت : هر وقت خوردی زمین دنبال مقصر برای زمین خوردنت نگرد ،روبروتو نگاه کن و ببین چه چیزی رو جهان میخواد بهت نشون بده که وقتی ایستاده بودی نمیتونستی ببینی و زندگی یه اتفاق رو به جلویه.
این جمله قبلاً هم کمکم کرده بود :یادمه وقتی توی گیسوم (توی سفر با دوچرخه).بخاطر یه اتفاق خیلی خیلی ساده یه تصادف برام اتفاق افتاد و کتفم دچار شکستگی شد اولش همش میپرسیدم چرا چرا چرا ...
از همه عصبی بودم ،از اون آدمی که در ماشین رو بدون اینکه به آیینه نگاه کنه باز کرده بود،از تنهایی ای که توی اون شهر تجربه کرده بودم و آدمایی که شبیه دوست بودن و احساس دوستانه ای میدادن ولی توی اون اتفاق غریبگی بودنشون پررنگ تر بود.
تا یکماه حتی نمیتونستم دستم رو بالا بیارم و پر از ترس بودم و نگرانی ولی یه روز وقتی داشتم زیر دوش آب گرم دستمو ورزش میدادم یه جمله ای به دلم نشست:مگه قرار بود جور دیگه ای باشه؟؟؟
این جمله ی ساده مثل آب سردی بود که روی افکار پرحرارتم ریخته شد.
واقعا مگه قرار بود جور دیگه ای باشه؟
مگه قرار بود زمین نخورم ؟مگه قرار بود دستم آسیب نبینه؟
مگه قرار بود سفرم ادامه پیدا کنه؟
کی همه ی اینا رو تضمین کرده بود ؟
جز افکار و ذهنی که مدام دنبال یه محیط امن و بدون تغییره تا حس امنیت کنه در حالیکه زندگی یعنی تغییر .این ذهنی که فکر میکنه همه چی باید ماندگار باشه در حالیکه تغییر اصل بنیادی این زندگیه.
آره :مگه قرار بود جور دیگه ای باشه؟
مگه قرار بود روز بیست و یک خرداد ساعت ۸صبح من زمین نخورم؟
مگه قرار بود اون راننده که باعث تصادف شد و منو رسوند بیمارستان و بعد فرار کرد قرار بود بمونه؟
مگه قرار بود بیمه تامین اجتماعیم که توی بیمارستان متوجه شدم کار نمیکنه ،کار میکرد؟
بجز ذهنم که همش دنبال تثبیت شرایطه ،کدوم قسمت زندگی این تغییرات رو نمیپذیره؟
همون لحظه احساس آرامش همه وجودم و گرفت.
من شاپرک قراره توی سی و هفت سالگی به شکستگی جدید روی کتف چپم اتفاق بیافته و تمام .
اتفاقی که قراره دروازه جدیدی روی دنیایی برام باز کنه که قبل از اون بخوبی برام قابل مشاهده نبود.و دقیقا اینو بهم نشون میده که اون اتفاقات ،آدمها و این جسم تنها وسیله ایه تا منو به تکامل و آگاهی ای که قراره بهش برسم برسونه و واقعا همه آدمها و همه چیز وسیله و دستهای خدا هستن تا منو به مقصد برسونن.گاهی با درد گاهی با عشق.
در مورد گوشی هم همین بود .
مگه قرار بود گوشی خراب نشه؟
مگه قرار بود اون گوشی همدم همیشگیم باشه؟
چند روز اول احساساتم برگشت به ده یا حتی بیشتر ..سال قبل وقتی که گوشی نبود.همون اضطراب ها اومد سراغم ،همون دغدغه ها ...همون چالشها،
آره واقعا من تنها بودم و تنها باید با همه چالشها روبرو میشدم .اتفاقی که فکر میکنم راه فراری برای هیچکسی داخلش نیست و همه یه روز باید بدور از همه مخدر ها (منظورم از مخدر چیزیه که توهم سرخوشی و دونستن و کامل بودن و فهمیدن رومیده),باهاش روبرو بشیم.یعنی با خودمون .
عین کسی که یکسال از روی کتاب درسهاشو میخونه و با کمک معلم کار کرده و حالا یکدفعه کتاب ازش گرفته میشه و بهش میگن وقتشه بدون کمک کسی جواب سوالات رو بدی.
بعد از چند وقت که گوشی نداشتم حالم کمی بهتر بود احساس میکردم کمی از اون چیزی که باید میدیدم رو فهمیدم.
اینکه حالا وقتش بود توی خیابون که راه میرم بدون موزیک از قدمهام لذت ببرم.
حتما برای آرامش گرفتن نیاز به اپلیکیشن نداشته باشم تا موسیقی آرامبخش برام پخش کنه.
نبودن اینستاگرام که بخوام خودمو داخلش ابراز کنم یا خود ابرازی های دیگران رو تایید یا رد کنم به معنای پایان من نیست.
و یه سوال خیلی حقیقی :
ما بدون ابزاری برای خود ابرازی هامون ،بدون فالوور و بازدیدکننده ،بدون خواننده ای برای مطالبمون.
واقعا کی هستیم و چقدر برای خودمون. قابل تحملیم،چقد مایوس کننده و چقدر امید بخش...
بالاخره یک روز بدون همه ی این مخدر ها در تنهاییمون باید با خودمون روبرو بشیم.خودی که ارتباط خیلی کمی شاید با خود ابرازی هامون داره.
امروز یادم نمیاد اون روزای بدون گوشی چجوری گذشت حالا دوباره گوشی دارم،یه گوشی مدل بالاتر از گوشی قبلی که داشتم.
ولی از داشتنش نه خوشحالم نه ناراحت .دیگه اپلیکیشن آرامبخش روش نصب ندارم. دیگه زبانمو از روی کتاب میخونم و ...حتی آخرین باری که بیرون رفتم در حالیکه همیشه از صدای آدمها و ماشینها و موتور ... احساس اضطراب و عصبی بودن میکردم این بار موسیقی رو خاموش کردم تا بتونم در بین آن ازدحام آرامشمو حس کنم ...شاپرکی که بتونه بدون موسیقی صداها رو تحمل کنه دنیای قشنگ تر و امن تری رو میتونه تجربه کنه ...
حالا نشستن پیش مادرم که دنیای مجازیش خلاصه شده توی گوشی ساده توی دستش و تلویزیون و درک احساساتش برام راحت تره ،اینکه دارایی حقیقی من مادرم و کسانیکه که اطرافمن ،لااقل حقیقی تر از گوشی.
همینطور که بعد از تصادف تنها کسی که نگران و پرستارم بود مادرم بود .توی روزهای بدون گوشی هم بیشتر از همه به مادرم نزدیک شدم.مادری که بخاطر وابستگی زیادم بهش از بچگی سعی میکردم تا میتونم با دور شدن و سفر کردن و ...از این وابستگی کم کنم.و از تلخی هایی که توی خانواده پیش میاد به سمت شیرینی ها فرار کنم ولی حالا میدونم از دل همین تلخی هاست که من زیباتر رشد پیدا میکنه.
حالا دوست دارم بمونم و آدمهای دنیام رو دوست داشته باشم با همه ی شیرینی ها و با همه تلخی ها...

