ویرگول
ورودثبت نام
شاپرک قربانی امید
شاپرک قربانی امید
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

اپیزود چهارم-سفر با دوچرخه،روز اول، حزب باد شدم...


ساکن پلاک چهل جاده
ساکن پلاک چهل جاده

بعد از دوروز تلاش برای انتخاب وسایلی که باید توی سفرم همراه می بردم بالاخره خورجین ها رو بستم ،ابزار هر آنچه که بلدم رو توی سفر همراه خودم ببرم تا بتونم ازشون استفاده کنم تا حال بقیه رو بتونم بهتر کنم و یا اگه محبتی دیدم بطریقی بتونم با چیزهایی که بلدم جبران کنم ولی وزن وسایل همراهم احساس میکردم برای سفر خیلی زیاده پس تجهیزات تتو رو داخل خورجین ها نذاشتم و از وسایل اصلاح مو به یه قیچی و شونه بسنده کردم و در لحظه ی آخر دوربین رو هم برداشتم برای عکاسی،چیزهایی که بلد بودم تا اون لحظه بجز عشقی که فارغ از ابزار و وسایل میشه با قلبم به این جهان هدیه بدم ،عشقی که چه از افکار و چه از کلمات و عملکردم میتونه دنیای زیباتری رو بسازه ،من عکاسی ،آرایشگری،تتو و نقاشی و بافت کیف های مکرومه رو تا حد خوبی بلد بودم و آموزش خوبی دیده بودم و ابنها چیزهایی بود که من میتونستم باهاشون لبخند رو روی صورت بقیه بیارم .تجهیزات تتو رو بخاطر سنگینی و هزینه ی ابزارش همراه نیاوردم چون دلم میخاست اونچیزی که میدم به رایگان باشه ولی ابزار تتو منو مجبور میکرد تا هزینه ی زیادی بابت مواد مصرفیش داشته باشم و در ازای این هدیه ی زیبا مجبور به دریافت هزینه بشم. و در آخر وسایل مکرومه هم همراه خودم نکردم و این از احساس قلبی ای بود که داشتم و یه احساسی بهم اجازه نمیداد اونها همراهم باشن و وزن نخ های مکرومه برای سفر سنگین بود.بهرحال بعداز دوروز تصمیم گرفتم به هر صورت شده امروز استارت سفرم رو بزنم.ساعت ۲ ظهر بود و من از خانوادم خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم ،هوا خیلی گرم بود و من در درونم بر سر دوراهی بودم بین حرکت کردن به سمت گیلان و یا لرستان و اون گرما اولین انتخابم رو مشخص کرد .من میرم لرستان!

شب قبل از شروع سفرچی
شب قبل از شروع سفرچی


به سمت میدون ترانزیتی شهرمون حرکت کردم و از اونجا تلاش کردم به نشونه ها دقت کنم و خودم رو راهنما و دانای سفر ندونم.
از جهت باد و نمادها کمک میگرفتم به راستی که من حزب باد شده بودم.
من به واقع هدایت شده بودم به مسیری خلاف جهت لرستان ولی ایمان داشتم که من به لرستان دارم میرم من از شهر قم حرکت کرده بودم و توی جاده قدیم به سمت تهران میرفتم در حالیکه لرستان در جنوب غربی جایی بود که من در حال حرکت بودم و من به سمت شمال میرفتم،اگه کسی ازم میپرسید کجا میری و من میگفتم لرستان منو نصیحت میکرد که دختر مسیر ارستان این سمت نیست و تو داری اشتباه میری ،پس من خیلی توضیح نمیدادم و میرفتم چون من حزب باد شده بودم.
به سر اولین دوراهی که رسیدم مسیری بود که من میتونستم وارد جاده اصلی و تند روی تهران بشم و از طرفی این راه به سمت آرامستان قم میرفت ، یه دودلی دیگه بر سر دوراهی !
توی دلم از خدا کمک خواستم و ازش خواستم یه نشونه بهم نشون بده که چکار باید بکنم،بلافاصله یه نعش کش از جلوی من پیچید به سمت مسیری که میرفت به سمت جاده اصلی و تند رو،
علارقم اینکه مرگی وجود نداره و ما مثل آب در جریانیم و این جسم تنها یک جایگاهیه برای رشد و سپری کردن مرحله ای از اگاهی ما ،ولی ماشین نعش کش چهارچوبی از نماد ذهن و نگاه خصمانه و غمزده به عروج روح بود،پس در حقیقت ماشین نعش کش نمادی از نیستی بود برای من در حالیکه من بدنبال زندگی بودم تا زندگی کنم ،در بین غم و شادی که هر دو حقیقی بودن من شادی رو میخاستم پس به مسیرم رو به جلو ادامه دادم.اونچیزی که در عقلم میگنجید این بود که وقتی به اولین استراحتگاه ماشین های سنگین رسیدم میپیچم به سمت عکس جاده و توی اون استراحتگاه یه ماشینی هست که قراره من رو به لرستان ببره .من ایمان به رفتن به لرستان داشتم ولی به اینکه چطورش رو هنوز نمیدونستم تنها عقلم این پیش بینی رو میکرد .
به دوراهی دوم رسیده بودم و باز هم دو دلی و دوباره از خدا کمک خواستم و اینبار بلافاصله یه موتورسوار اومد کنار دوچرخم و با دست مسیر مستقیم رو نشون داد و گفت از این طرف بیا ،من به سمتش رفتم و گفت میتونی موتور من رو بگیری و بیایی،ازش تشکر کردم و گفتم من رکاب میزنم و اون رفت.
در حقیقت من یاد گرفته بودم هر رویدادی سه وجه و ضلع داره یکی من و دیگری طرف مقابل و وجه اصلی که بین این دو هست خدا و جهان هست که اونچیزی که بین ما تبادل میشه رو معنا و مفهوم میده ،اون موتورسوار به ذهنش خطور کرده بود که به من کمک کنه تا با گرفتن موتورش مسیر رو باهاش برم و در این حین شاید یه دوستی پیدا کرده باشه پس با علامت دست به من نشون داده بود که میتونی من رو بگیری و با من بیایی، و من همون لحظه از خدا نشونه ای خواسته بودم ، و هماهنگی این دو لحظه باهم به یه رویداد تبدیل شده بود با دو معنای مختلف ،دستی که به سمت جلو رفته بود به دلیلی بود و اونچیزی که به من رسیده بود معنا و چهارچوبی متفاوت به خودش گرفته بود.و من به مسیر ادامه دادم و وسط راه از بعضی ماشین های باری با نشونه ی دست که مشت رو به سمت پایین میکشیدم میخاستم که بوق بزنن تا کمی خستگیم در بره و این یه کنشی بود بین من و انسانهای دیگه و ذوق و ارتباطی بین من و افرادی که هیچوقت ندیده بودمشون اونها هم این کارو میکردن و کلی ذوق میکردم ،کنار جاده و روی گیاهان پلاستیکهایی چسبیده بود که گاهی می ایستادم تا اونها رو از گیاهان جدا کنم ،من یادگرفته بودم همه ی ما دست های خدا هستیم ،گاهی بعضی کارها تواناییش به من داده شده و میتونه گرهی از کار دیگری باز کنه و دست کمکی بشه و برای من سخت نیست و گاهی گره هایی توی زندگیم هستن که من توانایی باز کردنش رو ندارم و دستی که این توانایی رو داره برام باز میکنه ،اونها به من اکسیژن و طراوت و زندگی میبخشن چیزهایی که من قادر به تولیدشون نیستم و حالا اسیر پلاستیکهایی هستن که مثل بند به پاها و بدنشون بسته شده و من قادرم اونها رو آزاد کنم،در کنار جاده می ایستادم و اونها رو برمیداشتم ،بعضی زباله ها قابل حمل نبودن پس بعد از جدا کردنشون از گیاهان انها رو کنار جاده جایی که گیاهی نباشه میزاشتم و روشون سنگی میذاشتم که باد نتونه دوباره اونها رو پخش کنه. گیاهان هم مثل من حق زندگی دارند و اونها هم جزیی از وجود خداوند هستند که من هم جزیی از اون هستم و اینکار اول از همه عشق به خودم و حقیقت خودم بود، به جایگاه بعدی رسیده بودم تا درسی رو جهان بهم یاد بده ،در یکی از این خروج از جاده ها وقتی به داخل جاده میخاستم برگردم یه کامیون بوق بلندی زد و من نزدیک بود تعادل دوچرخه ام رو از دست بدم ،همونجا بود که متوجه شدم وقتی از راننده ها خواسته بودم بوق بزنن موجوداتی اون اطراف بودن که اونها از این صدا دچار ترس میشدن و من بی توجه به این مساله بودم و اون لحظه فهمیدم که اینکار خیلی اشتباه بوده،پس از اون لحظه به بعد دیگه هیچ علامت بوقی رو به ماشینها نشون ندادم . حالا نقطه ی عطف اون لحظات سفر من فرارسیده بود و جهان قرار بود معجزه ی راه رو نشونم بده ،دوچرخه ام شروع کرده بود به صدا کردن اولش سعی کردم توقف نکنم ولی بعد از چند لحظه قفل شد زنجیرش و من پیاده شدم از چرخ و خوررجین ها رو باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده و هیچ چیزی تقریبا ندیدم ولی متوجه سنگینی بارم شده بودم و اینکه نگران بودم که برای توپی عقب چرخم اتفاقی پیش نیاد یه دور با چرخ بدون خورجین ها توی خاکی زدم و متوجه شدم همه چی مرتبه و خورجین ها رو سوار کردم ،به دوراهی بعدی رسیده بودم و دنبال یه نشونه بودم ،من داشتم به لرستان میرفتم ولی درمسیری که هر لحظه از لرستان دورتر و دورتر میشد و من باید با نشانه ها پیش میرفتم ،با سایه ها ،با باد و حتی گاهی خط ترمز های توی جاده،بر سر دوراهی بعد من باز نیاز به نشونه ای داشتم که جلوی چشمم دو خط ترمز دیدم که به سمت پایین رفته بود(پونزده روز از این لحظه که در حال نوشتنش هستم گذشته و من دقیقا الان فراموش کردم نشونه ی راه تابلو بود و یا خطر ترمز ها چون من دوبار دیگه از جاده خارج شدم یکبار به خاطر خط ترمزها و یکبار تابلو).
من از مسیر خارج شدم و اون مسیر منو به سمت جاده اصلی برد که به سمت قم برمیگشت و حالا بعد از کیلومتر ها من در مسیر برگشت قرار گرفته بودم و به خودم گفتم :من تجهیزاتم زیاده و این حتما قسمتم هست که باید برگردم خونه و دوباره بعد از خالی کردنشون و وسایلی که ضروری نیستن ادامه بدم ،آب بطری هام تموم شده بود ولی گفتم کنار جاده نمی ایستم و بطری رو بالا میگیرم در حین حرکت هر کسی آب همراهش داشت میایسته و بطریم رو پر میکنه
پس به حرکتم ادامه دادم کمتر از چند ثانیه یه وانت جلوم ایستاد وقتی بهش رسیدم ،گفت من آب همراهم نیست ولی میتونی سوار ماشین بشی و دوچرخه رو بزاریم عقب و تا قم بریم و من قبول کردم ،
وقتی سوار شدم بعد از کمی خوش و بش گوشی راننده که حالا دوست شده بودیم زنگ خورد و شروع کرد به صحبت کردن ،در حین صحبت راجب نهاوند با شخصی که پشت خط بود صحبت کرد و بعد از تموم شدن صحبتش،من پرسیدم شما کجا میرید؟ گفت لرستان!گفتم منم میتونم بیام؟گفت باشه ولی مگه قم نمیخاستی بری گفتم:قم؟ نه من لرستان میرم !



دوربین عکاسیسفرجادهدوچرخهسفرنامه
من شاپرکم و ساکن پلاک چهل جاده هستم ،تنها سفر میکنم و اینجا از سفر و اتفاقاتش و نگاهم به اون اتفاقات مینویسم و تو میتونی با خوندنش جهان و اتفاقاتش رو از نگاه من هم تجربه کنی.خوشحالم که همراهمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید