دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیروز برای قدم زدن رفته بودم به بوستان بانوان شهرمون .کلی دختر بچه از مدرسه اومده بودن و به همراه معلم ها و بزرگترهاشون اونجا بودن از ابتدایی تا راهنمایی و ...
توی ذهن خودم بودم داشتم از یه جایی رد میشدم که یدفه دیدم یه گروه از این دختر بچه های حول و حوش ۹تا ۱۳ ساله جلو تر از من ایستادن و با صدای بلند میخندن .همون موقع یه دختری از کنارشون رد شد و یکی از اونها به تمسخر چیزی رو گفت راجبش که من خیلی ناراحت شدم و تا اومدم رد بشم باز یکی یه چیز خیلی ناراحت کننده گفت، نتونستم تاب بیارم و برگشتم به سمتشون ،حدودا ۱۰ الی ۱۵ نفر بودن که یکی دو تا خانم پخته تر هم همراهشون بود که حس میکنم یا معلمشون بودن یا مادر و همراهشون.به هرصورت برگشتم و خیلی قاطع و محکم گفتم کی بود ؟همشون ساکت شدن ...
گفتم میفهمید دارید چکار میکنید؟متوجه هستین ؟این خنده های احمقانه ی شما میدونید ممکنه یکی رو نابود کنه ؟ اینکه به هر کسی یه برچسبی میزنید و خودتونو کامل میبینید!کدوم از شما کامله ...این زندگی خیلی کوتاهه و بجای اینکه حواستون رو به اینکه کی چجوریه بزارین روی خودتون تمرکز کنید تا آدم کاملتری بشید و دست از این رفتارای احمقانتون بردارید .اگه توقع جامعه بهتری دارین بجای نگاه به دیگران باید به خودتون نگاه کنید و اگه دوروز دیگه یه جای دیگه کسی دلتون رو شکست یا جایی دل شکسته شدین یاد این لحظاتتون بیافتین و نگید خدایا چرا این اتفاق برای من افتاد.
خیلی غمگین و عصبانی و پر از خشم بودم خشمی که کنترل شده بود ولی نمیتونستم بروزش ندم .
از کنارشون رد شدم و اومدم نشستم روی یه صندلی تنها ،شاید این توی ذهنم تکرار میشد که این جامعه لیاقتش همینیه که داره براش اتفاق میافته .
چند دقیقه نگذشته بود که دیدم دوتا دختر دارن به سمتم میان،دخترایی که من نمیشناختم ،حس کردم با کمی ترسی و دودلی دارن اینکارو میکنن،جلوم ایستادن و یکیشون گفت معذرت میخام خانم ،اگه میشه بچه ها رو ببخشین خودشون خیلی حالشون بده برای اتفاقی که افتاده و از ما خواستن بیاییم به نمایندگی ازشون ازت معذرت بخواهیم ،همین موقع بود که همه ی اون بچه ها اومدن و بغل اون دونفر ایستادن و همگی معذرت خواهی کردن ،
گفتم منم معذرت میخام اگه شیوه بیانم در شان بعضی از شما نبود و من بخشیدم و فراموش کردم ،
همچنان همه ساکت ایستاده بودن مقابلم ،
گفتم بچه ها من اینجا زندگی نمیکنم و من یه مسافرم ،زندگیم توی سفره من راحت فراموش میکنم و طبیعت کمکم میکنه حالم خوب بشه و راه اینکه حال خودمو خوب کنم رو بلدم ولی بعضیا واقعا بلد نیستن خواستم بدونید بعضی حرفها چه زخم عمیقی رو میتونه روی روح یکی بزاره و همه ی ما یکی هستیم این درخت این گیاه ،شما و من ...بهمدیگه حال خوب رو منتقل کنیم با کلمات و رفتارمون ...
هنوز همه ایتساده بودن دورم .
گفتم دوست دارم یه هدیه بهتون بدم اگه خودتون وقت و علاقشو دارین من یه موسیقی بهتون هدیه میدم ،گفتن ما میشنویم.،سازدهنی رو در آوردم و براشون شروع به نواختن یه آهنگ کردم، آهنگی که خودم خیلی دوستش دارم.تازه چند ثانیه نگذشته بود که یکی از بچه ها بغضش گرفت و رفت پشت جمع و گریه کرد ،آهنگ داشت تموم میشد و اشک رو روی صورت بعضی از اون بچه ها میتونستم ببینم ،
وقتی آهنگ تموم شد بچه ها تشویق کردن و یکی از همون خانم هایی که بخته تر بود و بزرگتر بود اومد بغلم کرد و بچه ها هم تا چند ثانیه موندن و بعد همگی خداحافظی کردیم باهم .
بغضم داشت میترکید ،اون نگاههای معصومی که بهم خیره شده بودن همونایی بودن که چند دقیقه قبل ...
چشمام خیس شده بودن و نمیتونستم اشکهامو کنترل کنم .
و یه چیزی توی قلبم خیلی پررنگ شده بود، این جامعه لیاقت همه قشنگیا رو داره ...