چانهاش را بالا میگیرد و همزمان گوشههای چشم و دهانش چین میخورند و شروع میکند به خاراندن لا به لای ریشهای بلندش. از توصیفی که آدمهای اطرافش، ریش او را به ریش بز تشبیه میکردند متنفر بود و خطاب به آنها میگفت:
-بز خودتی، باباته، عمهاته!
با تداعی چنین چیزی، لب بالاییاش به نشانهی نفرت جمع میشود، اما طولی نمیکشد که فکرش را از این مسائل پرت میکند و خطاب به دکتر که پشت میزش نشسته و در فکر فرو رفته بود میگوید:
-دکتر! با خودت رو راست باش؛ خداییش تو با این همه کمالات، علم، جایگاهت بالاتر از ایناس. آخه یه نگاه به اون مطرب دلقک بنداز! چیات از اون کمتره؟
قیافه نداری که داری، پول، هیکل، تیپ و لباس... حالا بماند که دیدن قیافهی اون عنتر کفاره داره و آدمو یاد شیطانپرستا میندازه، هزارتا میخ و فولاد وصل کرده به صورتش با صد مدل نقش و نگار، موهاشم که انگار فلفل قرمز آویزون کرده به سرش!
با گفتن این حرف، دکتر از روی صندلیاش بلند میشود و روبروی آینه قدی میرود و جثه و چهرهاش را تمامقد میبیند. ظاهرش، هیچ کم نداشت. تمیز، صورتی با گونههای برجسته و زاویهفک، تهریش و سبیل و موهایی که با ژل و مواد دیگر، فرخورده و روی پیشانیاش ریخته بود!
کت و شلوار و کراوات، او بیش از یک دکتر عادی به ظاهرش اهمیت میداد. لباسهایش، لباسهایی که برای آنها پول خرج کرده بود، پولی که با زحمت به دست آورده بود و زحمتی که از راه علم بود؛ و علمی که علم ژنتیک بود.
-دکتر! چرا اعتماد به نفس نداری؟ بابا من که دیگه نباید این حرف رو بهت بزنم ولی خودت هم یه فکری برا خودت نمیکنی. اون لیاقت چنین زنی رو نداره، اون زن داره از دست این آدم عذاب میکشه. اونم چه آدمی؟ یه معتاد. یه خوانندهی معتاد که کل زندگیش پر شده از دوربین رسانهها. یادت نمیاد تو افتتاحیهی هتل، با همین دختره اومده بودن، چقدر خمار بود و آخرسر هم جلوی همه سر دختره داد کشید و بهش امر کرد که بره ماشینو روشن کنه؟
از صندلی بلند شده و همینطور که آرام به سوی دکتر گام برمیدارد میگوید:
یادته چقدر اون شب زیبا شده بود این دختر؟
آخ... آدم دلش کباب میشه. دخترهی بینوا چیکار کرد؟ فقط سرش رو انداخت پایین و رفت تا فرمایش آقا رو انجام بده.
آرامش وجود نداره توی این رابطه!
دکتر از جلوی آینه کنار میرود و دوباره روی صندلی میز کارش مینشیند.
خب، مثل اینکه این سکوت و تفکر دکتر نشان میدهد که کمکم حرفهایش دارد اثر میکند. دکتر فنجان قهوه را برمیدارد که بنوشد اما سرد شده بود.
-میگم دکتر! حالا که خودمونیم و اون قهوه هم سرد شده.
چشمکی میزند و با صدای پایین میگوید:
-اون کنیاک روسی رو از کشوی میز بیار بیرون یه صفایی کنیم.
دکتر که فنجان سفید رنگ قهوهی سرد شده را در بین انگشتانش به آرامی میچرخاند، مکثی میکند.
او از این سکوت دکتر مضطرب میشود و میاندیشد که نکند زیادهروی کرده و پا را از حد فراتر گذاشته است؟ اما دکتر پس از این مکث کوتاه، فوتی میکشد و خم شده و با بیرون کشیدن کشو، بطری نوشیدنی و یک استکان بیرون میآورد.
-ای بنازم به این سلیقهات دکتر جان! بیا بنوشیم که به آرامش نیاز داری، به سلامتی خودت و خودم، آنوش!
پس از نوشیدن اولین جرعه توسط دکتر، به خود جرئت میدهد و با کشیدن بدنش رو به جلو، صندلیاش را بیشتر نزدیک دکتر میبرد. حالا دیگر فاصلهشان آنقدر کم بود که با جستی میتوانست دکتر را در آغوش بگیرد! از این فکر ناگهانی خندهای سر داد، لبش را تر کرد و گفت:
-ولی دکتر، خدا وکیلی نگو که دلت نلرزیده! اون زن، با رژ تیره و عطر پرفیوم. با اون همه کمالات، شده مدیر برنامه که چه عرض کنم، شده پادوی اون آدم الدنگ که دائم فقط بلده سر این دختر بینوا داد بکشه و مواد بزنه و بره تو توهم، تا بلکم طبع شعرش بیاد و چارتا خزعبل بریزه روی کاغذ!
با خودت مقایسهاش کن، نه یه دیقه فوت کشیدن رو بذار کنار و به حرف من گوش کن! تو فکر میکنی این دختر از روی علاقهاس که راه افتاده دنبال اون؟ نه عزیزجان از رو نیازه نیاز، وگرنه اگه یه آدم بهتر، بهش یه اشاره کنه اون با سر میدوه! ببین دیر جنبیدی از دستت رفتهها، برای اون دختر فرقی نمیکنه طرفش دکتر باشه یا خواننده یا هرکی، اون فقط یه پناهگاه امن میخواد!
و صدایش را کمی بالا میبرد تا تاکید حرفش باشد:
-خب کی بهتر از تو! واقعا خودت رو انقدر دستکم میگیری؟
دیگر از جایش نیمخیز میشود و دهانش را نزدیک گوش دکتر میبرد که حالا دستانش روی میز بود و به استکان بین انگشتانش خیره.
- اون دختر دیگه از دست این آدم خسته شده، محبت میخواد، احترام و شخصیت میخواد نه یه آدمی که کلا خرابه، داغونه اصلا روان درست و حسابی نداره، اصلا معلوم نیست دیوانهاست یا عاقل، اصلا ژنتیکش فکر کنم از وقتی تو شکم مادرش بود مشکل داشت که هیچیش به انسان نرفته!
دکتر لب میگشاید و میگوید:
-آره، اصلا ژنتیکش فکر کنم از وقتی تو شکم مادرش بود مشکل داشت که هیچیش به انسان نرفته!
سرش را از کنار گوش دکتر عقب میبرد و میگوید:
-آ باریکلا! شما که دکتری این چیزا رو بهتر میدونی.
و دکتر نیز استکان را رها کرده و با تکیه به صندلی، دستش را زیر چانهاش میبرد و سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد.
کمرش را صاف میکند و دوباره دهانش را نزدیک گوشهای دکتر برده و میگوید:
-به خدا قسم، به والله قسم این کار ثوابه، پروندهی پزشکیش که دستته و همه چیز هم واضح، کسی شک نمیکنه!
با حرص و صدایی ضعیفتر میگوید:
-اون دختر رو از دست این نجات بده، بابا چرا نمیفهمی خوده دختره هم یه نظرهایی بهت داره! چند باری که اومده بودن مطب یادت نیست؟
ابروهای دکتر کمی بالا میرود و دستش را از زیر چانه برداشته، از پشتی صندلی فاصله گرفته و صاف مینشیند.
او انگشت شست را به بالاترین بند انگشت اشارهاش میچسباند و با تحکم میگوید:
-فقط یه دارو، یه دارو که خودت میدونی چه تغییراتی تو ژن به وجود میاره، کارش رو تموم میکنه.
دکتر سرش را در دستانش میگیرد.
-دکتر جان، خودت میدونی به کی باید زنگ بزنی برای ساختنش.
دکتر گوشیاش را برمیدارد و میگوید:
-اسمش چی بود، لعنتی چرا یادم رفت؟ چند ساله ازش خبری ندارم. از وقتی که دانشگاه تموم شد و اون تغییر رشته داد دیگه نمیدونم چیشد!
او کمی فکر میکند و میگوید:
-اسمش؟ اسمش چیز بود... آها، اسدی!
دکتر میگوید:
-اسمش؟ اسمش چیز بود... آها، اسدی!
و شمارهاش را از مخاطبین قدیمی پیدا کرده و تماس میگیرد. پس از چند بوق، شروع میکند به صحبت کردن.
او لبخندی میزند، سری از رضایت تکان میدهد و از جا برخواسته و روی گونهی دکتر که در حال مکالمه بود، بوسهای محکم میکارد و به سمت آینه میرود. هیکل خود را تمامقد برانداز میکند، به شاخهایش دست میکشد و نگاهی دیگر به دکتر انداخته و خطاب به او میگوید:
-شما آدما حتی اگه دکتر هم باشین، بازم مثل یه بز تهی مغز و احمقید!
او میدید که از جای بوسهاش بر روی گونهی دکتر، سوراخی ایجاد شد که تعفن و لجن از آن بیرون میریزد و بوی کثافت، از تمام منافذ وجود دکتر بالا آمده و فضا را احاطه کرده است. درست در همین لحظه، مایعی سیاه رنگ از وسط سینهی دکتر ظاهر شده و به همهی جهات بدنش رو به زیاد شدن میگذارد، قلب مغز، دل روح و وجدان و آخرین نشانههای انسانیت!
پوزخندی میزند، کارش را با موفقیت تمام کرده بود. رو به آینه میکند و به داخل آن وارد میشود، وارد جهانهای ماوراء!


✍ شادی غلامزاده