همونطور که در پستهای قبل اشاره کرده بودم، قرار شده بود که برای تولدم بابام آیفون خونه رو عوض کنه و خب بالاخره روز تولد من فرا رسید! از اونجایی که طعم کیک خامهای تکراری شده و همچنین با توجه به قیمتا، اگه بخوایم همه از جمله شوهر خاله رو که امشب دعوته سیر کنیم، باید به فکر یه راه اقتصادیتر باشیم، وگرنه برای پر کردن تانکر ساسان، کفایت نمیکنه که پونصد بدی اندازه یه کف دست کیک بخری؛ اقلا دو سه تومن باید پیاده بشی که خب... نمیارزه!
این جملهی "خب... نمیارزه" رو دیشب بابا حین حساب کردن مخارج تولد میگفت و یه نگاه مضطربی هم به من انداخت که نفهمیدم دقیقا چی نمیارزه؟
بگذریم!
بنابراین من و مامان تصمیم گرفتیم بریم خرید مواد لازم برای پخت کیک اسفنجی و شام.
حالا شام چیه؟ آفرین! سالادالویه و ماکارونی، پای ثابت هر تولد ایرانی.
مادرم، یک خانم لاغر با قد متوسط و صورت رنگ پریدهاس، با موهایی سیاه و ژولیده و کوتاه که جلوشون رو با یه کش همیشه جمع میکنه. و چشمایی که همیشه ریمیل زیرش پخش شده. بین خودمون بمونه ولی قبول دارم ظاهرش شبیه آدمای معتاده، نمیدونم چیزی مصرف میکنه یا نه، شاید باورتون نشه ولی یه مدت، هم مامانم و هم بابام رو زیر نظر گرفتم که ببینم چیزی مصرف میکنن یا نه؟
از بابت مامانم، اینطور بود که یه مدت هر قسمتی از خونه میرفت مثل سایه دنبالش میکردم و اونم با تعجب علت کارم رو میپرسید. مثلا وقتی سرویس میرفت گوشم رو میچسبوندم به در دستشویی اما خب زود میاومد بیرون، بقیهی ساعتهای روز هم که جلوی چشم بود و با هم بودیم؛ پس اینم هیچی. میموند وقتهایی که نمیشد کنار هم باشیم. مثلا شبها، وقتی که همه خوابن! خیلی فکر کردم که چطور میشه کشیک داد، طبیعتا نمیتونستم بیدار بمونم چون از اونور باید روز رو میخوابیدم و نمیشد دیگه مامان رو بپام، راه دیگهای به ذهنم نرسید به جز اینکه گوشیم رو بذارم رو ضبط و تو اتاقشون جاساز کنم!
دیدم گوشیم حافظه نداره مجبور شدم یک گیگ آهنگ و دو گیگ فیلم حذف کنم تا جا برای اون حافظهی کوفتیش باز بشه. فردای شبی که این کار رو کردم، گوشیم رو آوردم و رفتم تو رکورد و صداهای ضبط شده رو گوش کردم. منتظر صدای فندک بودم یا مثلا صدای باز و بسته شدن در و یا بیرون کشیده شدن کشو. و یا دعادعا میکردم کلا صدایی نشنوم.
نتیجهی ادامهی گوش کردنام این شد که یقین کردم مامانم باید به گازهای گلخانهای که از بابام پمپاژ میشه معتاد باشه وگرنه انسان عادی بدون ماسکشیمیایی نمیتونه کنار این بشر بخوابه! خلاصه همینطور که از شدت خنده به خودم پیچ میخوردم و از چشمام اشک میاومد و نزدیک بود خودمم فضا رو گلخونهای کنم، خدا رو شکر کردم و خیالم راحت شد مادرم اعتیاد نداره و یا حداقل اعتیادش خانمانسوز نیست و منبع دوپامین همیشه در دسترسشه!
از بابت اینکه بابام رو در نظر گرفتم و نتیجه چی شد... چمیدونم همینکه به ساسان نمیگه "شاشان" و نیز همینکه قابلمههای روحی و پتوگلبافت و بیمعنیترین وسایلخونه رو نمیبره بفروشه پس یعنی معتاد نیست دیگه!
بریم سراغ ادامهی ماجرای تولد من. صبح روز تولد با مامانم رفتیم و خریدامون رو کردیم و داشتیم بر میگشتیم خونه که دیدم بهبه! بابام و یه آقا جلوی در خونهاند و اون آقاهه با جعبهابزار کنارش و پیچگوشتیای که تو دستش بود، داشت یه آیفون جدید نصب میکرد. دیدن این صحنه خیلی ذوقزدهام کرد، ممنونم بابا!
ساعت یه ربع به هشت شب بود، عمهام و دخترعمهام سارینا اومده بودن و چیزی نمونده که خاله و شوهرخاله هم بیان. من نشسته بودم رو مبل و دستام رو صاف و انگشتانم رو باز نگه داشته بودم تا لاکهایی که سارینا برام زده خشک بشه. سارینا هم داشت با گوشیاش ور میرفت. مامان و عمه هم تو آشپزخونه بودن و بابا هم... فکر کنم رفته بود به ترشیهای انگور سر بزنه! همینطور نشسته بودم که سارینا شروع کرد به خندیدن و گوشیاش رو آورد به من نشون داد و گفت:
-این کلیپه رو ببین!
بیش از اینکه مشغول تماشای اون کلیپی بشم که سارینا بابتش نزدیک بود به "انجمن گازسازانگلخانهگستر" بپیونده، پروفایل رنگینکمانی و نامکاربری کسی که این کلیپ رو واسه سارینا فرستاده بود توجهم رو جلب کرد؛ "پدرشاینی"!
با ابهام و بدون اینکه اندکی فکر کنم پرسیدم:
-پدرشاینی کدوم سگیه دیگه!
در کسری از ثانیه خندهی سارینا قطع شد و با جدیت گفت:
-بابامه!
و در کسری از ثانیه هم چشمای من درشت شد و لبهام رو فرو بردم که به دنبالش سوراخ دماغمم گشادتر شد و شبیه پیرزنایی شدم که دندونمصنوعیشون رو در میارن!
فرصت معذرتخواهی و جمع کردن خرابکاریم رو پیدا نکردم چون تا دهن گشودم صدای آیفون اومد که ناخودآگاه سر هر دومون چرخید به سمت صفحهی آیفون تصویری، و پس از چندثانیه دوباره سرمون چرخید سمت بابام که داشت از تاریکخونه میاومد و با دیدن تصویر شوهرخاله از تو آیفون، زده بود زیر خنده!
مامانم تندتند از آشپزخونه اومد بیرون و همینطور که میرفت دکمهی آیفون رو بزنه بابام رو سرزنش کرد چرا به جای خندیدن در رو باز نمیکنه!
بلند شدیم و رفتیم جلوی در و خاله و شوهرخاله ضمن تبریک تولد من، خریدن آیفون جدید رو هم تبریک گفتن. بابام که تو این فرصت رفته بود به اتاق تا لباسش رو عوض کنه، درحالی از اتاق میاومد بیرون که آغوشش رو باز کرده و با روی گشاده لبخند میزد. همه داشتیم بهش نگاه میکردیم که رسید وسط هال و با صدای نسبتا بلندی رو به شوهرخاله گفت:
-سلام حرووومزاااده!
انقدر این حرکت بابام برای همهمون غیرمنتظره بود که یه لحظه سکوت سنگینی فضا رو فرا گرفت و شوهرخاله هم یهجوری خنده به صورتش ماسید که فکر کنم خودشم یه لحظه باورش شد واقعا همونی هست که بابا گفت!
موقع شام سر سفره نشسته بودیم، نگاهم به شوهرخاله بود که درکمال تعجب هیچی نمیخورد! یه کف دست ماکارونی ریخت تو بشقابش و با یکچهارم باگت مشغول خوردن شد. لقمههاش رو هم زیاد میجوید و سرش پایین و چشمش فقط تو بشقاب خودش بود. با خودم میگفتم: «نکنه داره جا باز میکنه برای کیک؟»
در همین اثنا، بابا که یه بشقاب پر سالادالویه رو داشت خالیخالی میخورد و یه باگت کامل رو هم ساندویچماکارونی لقمه کرده بود، گفت:
-بسوزه پدر این گرونی، نه تونستیم یه کیک درست و حسابی برای این بچه بگیریم...
نگاهم رو انداختم رو شوهرخاله که ببینم واکنشش به "در کار نبودن کیک" چیه؟ اما او همچنان سرش پایین بود و آروم لقمهاش رو میجوید!
بابا در ادامهی حرفش رو به من کرد و گفت:
-و نه تونستم کاسپلی هریپاتر رو بیارم برات قِر بدن!
با زدن این حرف، خالهام گفت:
-تو و باجناقت کاسپلی لورل و هاردی هستین دیگه به هریپاتر نیازی نیست!
و علاوه برخودش، این دفعه دیگه مامانم هم بهش اضافه شد و دوتایی هیحیهیح از لای نیشهاشون خندیدن! مامانم حین خندیدن دستشو جلوی دهنش گرفت و سرتاپای بابام رو با نگاهی که فولاد رو ذوب میکنه برانداز کرد، بابام هم با دیدن نگاه مامان، سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه و با یه گاز آرنولدی به ساندویچ، پناه بیاره به خوردن. سارینا همچنان چت میکرد و عمه هم خیلی مظلوم و ساکت غذاش رو میخورد و شوهرخاله نیز... همچنان سرش پایین بود و آروم لقمهاش رو میجوید!
بعد از شام سارینا رو بردم تو اتاقم که با هم چای و کیکِ خودمونپَز بخوریم و هم از دلش در بیارم.
سارینا همچنان سرش تو گوشی بود و برای شروع کردن حرف، ضمن اینکه شالم رو در میاوردم گفتم:
-چقدر خوبه که پاییز شد!
واکنشی نشون نداد. منم دیدم اینطوری نمیشه، خیلی بیمقدمه گفتم:
-هِی پدرشاینی! معذرت میخوام، نمیدونستم خب!
سارینا همچنان که گوشیاش رو با اون قاب سیلیکونیِ پهناور رنگین کمانیاش به دست داشت:
-بیخیال، اشکال نداره میدونم تو نمیدونستی.
-هوم... حالا چرا بابات رو پدرشاینی ذخیره کردی؟ چون وقتی کوچولو بودی بهش میگفتی شایین شایین؟ (همون شاهین)
-نه، چون هم پدره هم از خودش شاین داره و وقتی میبینمش چشمام اکلیلی میشه!
چند بار پلک زدم و چیزی نتونستم بگم جز اینکه سرم رو تکون بدم و ابروهام رو به نشانهی چه جالب بدم بالا! من اگه جای سارینا بودم اسم اون نامرد رو ذخیره میکردم "اسب تکشاخ هورنی"!
واقعا این بچه چقدر به باباش افتخار میکنه! خیلی راحت با علت طلاق مامانباباش کنار اومده و اسمش هم گذاشته طلاق مسالمتآمیز! از بس تیکتاک نگاه کرده اینطوری شده.
صدای زنگ گوشی سارینا من رو از افکارم درآورد و در ادامه، سارینا با ذوق گفت:
-وای بابامه ویدئوکال گرفته!
زرشک!
از کادر خارج شدم که تو دوربین نیفتم و محض احتیاط شالم رو سرم کردم.
مکالمهی سارینا و بابای شایندارِش:
-سلام بابا! سلام عمو!
باباش با خنده قربونصدقهی دخترش رفت و بعد اضافه کرد که اون عموی کنار دستش فارسی بلد نیست وگرنه اگه میشنید سارینا عمو صداش میکنه نالاحَت میشد! بعد پرسید:
-کجایی؟
-اومدیم خونهی دایی تولد!
و ناگهان انگار که مغز نداشتهی سارینا رو خر جویده باشه، گوشی رو گرفت سمت من! منم هول شدم و گفتم:
-سلام عمو!
پدرشاینی بعد از مهاجرتش خیلی تغییر کرده و موهاش رو فر ریز با هایلایت بلوند کرده بود، یه گوشوار تکی انداخته بود و با لبخند و لحن خیلی مهربون گفت:
-سلام دخترم! خوبی؟ بابات خوبه؟
و پس از مکثی، از روی مصلحت اضافه کرد:
-مامانت چطور؟
منم با شرم و لبخند مختص دخترا گفتم:
-ممنون... سلام دارن!
-همینطور که داشت توی پیاده رو راه میرفت و اون عمو یا بهتره بگیم هووی عمهام پشت سرش تو تصویر پیدا بود، سرش رو انداخت پایین و گفت:
-دلم خیلی براش تنگ شده!
برای کی دلش تنگ شده بود؟ یه لحظه آهنگ "معین" تو ذهنم پلی شد:
سفر، کردم که از، یادم بری، دیدم نمیشه...
و همزمان تپشقلب عجیبی گرفتم و نفرت بیسابقهای بهم دست داد، تصمیم گرفتم حالش رو بگیرم، گفتم:
-منم خوشحال شدم از دیدنت عمو! به حضرت لوط سلام برسون!
ولی از شانس بد، نت همون لحظه ضعیف شد و بعد از شطرنجی شدن تصویر و اصوات نامفهوم، صدای شاهین اومد که گفت:
-چی؟ دیزنیلند بریم؟ دیزنیلَند تو آمریکاس دخترم! ما کاناداییم.
اعصابم خرد شد و نگاهم رو سمت دیگهای انداختم و سارینا هم گوشی رو گرفت سمت خودش و شروع کرد با باباش صحبت کردن.
از تصور اینکه دختر اون قورمهسبزی باشم و اونم فِرت و فِرت بهم میگفت "دخترم"، حالم بهم خورد و هنوزم که به اون تماس کذایی فکر میکنم دلم میخواد رنگینکمان بالا بیارم!
یه نفس عمیق.... هووووف.
اینم از تولد من، بازم میام.
فعلا پاکا پاکا👋
✍ شادی غلامزاده
میدونستی من نسخهی صوتی مسیحیونان رو ساختم و تو کانالم بارگذاری میکنم؟
بیا گوش کن👀:
