ویرگول
ورودثبت نام
Shadi gholamzadeh
Shadi gholamzadehگوینده‌ی پادکست و کتاب صوتی، کریتور و نویسنده‌ی رمان "مسیح یونان". آیدی تلگرام و ایتا برای ثبت سفارش: @bookshadi
Shadi gholamzadeh
Shadi gholamzadeh
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ روز پیش

چشم سفید

پرده‌ی اول

سعی کرده بود قسمت نرم زمین را انتخاب کند تا زیاد سر وصدا ایجاد نشود. بهترین جا را پیدا کرده بود، خاکی و کمی هم چال بود، به غایت یک مشت در زمین فرو رفتگی داشت. سرش را بالا گرفته بود و آسمان آبی امروز را از پشت شاخه‌ی درختانی که برگشان سبزِسبز بود تماشا می‌کرد. باد خنک بهاری لذت تخلیه شدن را دوچندان کرده والبته سعی می‌کرد شیب زدن و فواره کردن را کنترل کند و درست درون خود چاله بشاشد. هم‌زمان اطراف را می‌پایید که کسی سر نرسد و نیز زیرلب می‌غرید که «حسابی کف کرد پس چرا دیگه تموم نمی‌شه!»

-امین...؟ کجایی!

صدای شمسی از دور شنیده می‌شد و نیز خودش پیدا بود که عصای چوبی‌اش را مورب گرفته و بر زمین ضربه می‌زند و دست دیگرش هوا را لمس می‌کند تا از موانع احتمالی بر سر راه با خبر شود. موهای صاف و خرمایی‌اش که به سادگی بسته شده بود کمی شلخته شده و در زیر نور آفتاب می‌درخشید. همین‌طور صورتش؛ وچشمانی که براثر نور جمع نشده و سفیدی یکدست آن در تقابل با آفتاب، بازتر از همیشه بود.

-امین... امین...؟؟

ترس و ناامنی در صدای شمسی را احساس کرد، با صدایی بلند گفت:

-الان میام، همونجا وایسا... راه نرو جلوت یه چاله‌اس!

و همچنان که حواسش به داخل بردن پیراهنش در شلوار بود، نظری به شمسی انداخت که با شنیدن اخطار دروغین او، همانجا ایستاده و جلوتر نیامده بود. پیراهن سفید گلدار و پیژامه با پاچه‌های چین‌دار برتن کودکانه‌ی او نشسته و باد، تصمیم داشت تا هرچه بیشتر موهای او را آشفته و سر و ریخت این کودکِ کور بی‌نوا را شلخته کند!

امین از لابلای درختان به وسط مال‌رو می‌آید و به سمت شمسی می‌دود. جلوی او می‌ایستد و همینطور که نفس‌نفس می‌زد و بوی عطر مکه‌ای مشامش را پر می‌کرد:

-مگه نگفتم زود میام چرا اومدی دنبالم؟

شمسی سرش را رو به منبع صدا می‌کند و تشخیص می‌دهد باید امین مقابلش باشد.

-تو که رفتی شهین با بچه‌ها رفتن بازی و منو نبردن. ترسیدم... فکر کردم تو هم منو ول کردی و همه‌تون رفتین!

امین، دست به کمر، چند ثانیه‌ای در چشمان سفید شمسی که اکنون بازِ باز بودند مکث می‌کند. امین تنها کسی بود که از چشمان سفید شمسی نمی‌ترسید و به او اطمینان داده بود تا هروقت با اوست، می‌تواند چشمانش را باز کند. و حالا که برای تعطیلات بهاری به روستای فامیل‌ها آمده بودند، مواظب بود تا کسی نگاه چپ به شمسی نکند، نمی‌دانست چرا اما وظیفه‌ی خود می‌دانست از او مراقبت کند!

-خیلی خب... باشه اشکال نداره!

و با گرفتن نرمی بازویش، او را به آرامی برمی‌گرداند و می‌روند.

پرده‌ی دوم

صدای مادر و زنعمو در حیاط بلند بود که بی‌توجه به حضور امین، به راحتی گرم صحبت بودند. امین نمی‌دانست دقیقا این بی‌اهمیت بازی‌شان، به خاطر اینست که او را با وجود قد دیلاق و هیکل قناصش هنوز بچه تصور می‌کنند و یا شمسی را چون کور است آدم به حساب نمی‌آورند و بی‌توجه به حضورش صحبت می‌کنند. امین بی‌آنکه هدفی داشته باشد شاخه‌ی خشکیده و نازکی برداشته و کنار با غچه چمباتمه زده و آن را در گِل فرو می‌کرد! شمسی نیز روی پله‌های مرمر، بی‌صدا نشسته و معلوم نیست به مکالمه‌ی مادرخودش و مادرامین گوش می‌دهد که آن سر حیاط، روی تخت کنار آبنما نشسته‌اند یا به آوازگنجشک‌ها؟

مادرامین: والا از قدیم گفتن که مجنون و سفیه و معلول، احکام آدم عادی رو نداره. بعدشم شمسی جلوی کی می‌خواد حجاب بگیره؟ تو این خونه که همه بهش محرمن! شوهر من می‌شه عموش، شوهر تو هم می‌شه باباش! بقیه بچه‌هام خواهر برادرشن و به جز امین، پسرای منم یکیشون طفله و اون یکی شیرخواره!

امین در همان حالت، به آرامی سرش را به سمت راست برمی‌گرداند و نگاهی به شمسی می‌اندازد. چشمانش بسته بود و از صورتش، هیچ حالتی را نمی‌توان خواند!

با صدای زنعمو، دوباره رویش را سمت آن‌سوی حیاط می‌کند:

-اولا که نسرین جان، اینایی که گفتی واسه بی‌مغزا و دیوونه‌هاس، شمسی من که خل نیست، فقط کوره! پس حکم یه آدم عادی رو داره. خودش کسی رو نمی‌بینه، دیگران که می‌بیننش! بعدشم این بچه‌ها دیگه ۱۵ سالشون شده، امین شمام تکلیفو رد کرده، بد نیست بهش گوشزد کنین از این به بعد نگاهشو بپاد!

شهین، قل دیگر شمسی دهان می‌گشاید و می‌گوید:

-وا عزیزجون شما هم حرفا می‌زنی‌ها! کی به شمسی نگاه می‌کنه؟

و مادر پاسخ می‌دهد:

-چرا نکنه؟

و با نگاهی زیرچشمی به جاری‌اش:

اومدیم خواستگار هم اومد براش!

شهین می‌گوید:

-مگر اینکه طرف یه تخته‌اش کم باشه بیاد و شمسی رو بگیره، مثل همین امین خودمون!

و دستش را جلوی دهان گرفته و خنده‌ی بدجنسانه‌ای می‌کند. آری! هنوز هم به خاطر به دار آویختن عروسکش توسط امین، از او کینه داشت. امین نیز همین خاطره را تداعی کرد؛ شبی زمستانی را به یاد آورد که با پسرعموها و دخترعموهایش در ایوان، زیر کرسی جمع شده بودند. کرسی‌ای که علی‌رغم غدقن بزرگترها، با اصرار هرچه تمام‌تر آن را در ایوان بناکردند و مدعی شدند گرمای کرسی نمی‌گذارد سرما بخورند!

پسرها گل یا پوچ می‌کردند و تخمه می‌شکستند و از دخترها فقط شمسی و شهین بیرون بودند و بقیه اجازه پیدا نکردند تا به ایوان بروند. نور فانوسی که برمیز گذاشته شده بود، چهره‌های‌شان را روشن کرده و انعکاسش، درخششی زرد رنگ را در چشمان سیاه‌شان ایجاد می‌کرد؛ در چشمان همه بجز چشمان بسته‌ی شمسی.

ناگهان صدای جیغی خشمناک، توجه‌ها را به خود جلب می‌کند و در ادامه، حرف‌های شهین که به قهر عروسکی را از دست شمسی گرفته و فریاد می‌زد:

-کی بهت گفت به عروسکم دست بزنی؟ اینو دایی شاهرخ از فرنگ برام آورده، نمیگی چشمات نمی‌بینن یه وقت از دستت میفته می‌شکنه؟

و جیغ دیگرش فردا صبح همان شب بود که عروسکش را معدوم، آویزان بر درخت دید درحالی که چشمان پلاستیکی و سبزرنگش از جا درآمده و موهای طلایی‌اش قیچی شده بود!

از یادآوری این اتفاق لبخندی از رضایت برلبان امین نشست و دوباره رویش را به سمت شمسی گرفت که با دیدن خونی که روی پله‌ی مرمرین را لکه کرده و از جای نشستن شمسی ناشی می‌شد، چشمانش گرد می‌شوند و با وحشت از جا برخواسته و بلند می‌گوید:

-خون‌...!

صدای گفتگوی مادر و زنعمو قطع می‌شود و به این سمت نگاه می‌کنند.

امین با وحشت و عجله می‌گوید:

-از شمسی داره خون میاد... زودباشین کمکش کنین!

اما مادر و زنعمویش همانجا نشسته بودند، زنعمو لب گزید و با کف دست به آرامی بر صورتش زد و شهین با دست صورتش را پوشاند و رویش را از شرم برگرداند و به سمت دیگر حیاط رفت.

حالا دیگر شمسی نیز برایش سوال شد که چه اتفاقی افتاده و سرش را به سمت‌های مختلف و منشا‌های صدا می‌چرخاند تا بفهمد چخبر است؟ خون دیگر چیست امین چه می‌گوید؟

امین عصبی می‌شود و با وحشت بیشتر می‌گوید:

-چرا همونجا نشستین مگه نمی‌بینین از بدنش داره خون می...

با سوزشی که در پس‌گردنش احساس کرد، حرفش متوقف شد و برگشته و هیبت پدرش را دید:

-بی‌حیا. چشمتو درویش کن!

صدای درون امین می‌گفت که چرا پدر به من گفت بی‌حیا؟ زخمی شدن یک انسان و آن حجم از خون، کجایش می‌شود بی‌حیایی؟ اصلا چرا همه‌شان انقدر خونسرد هستند؟

پدر او را با خشونت داخل خانه هدایت کرد. از ترس جرئت برگشتن به عقب را نداشت اما صدای زنعمو را می‌شنید که به این سمت می‌آید و می‌گوید:

-پاشو... پاشو شرفمو بردی پاشو!

پرده‌ی سوم

صدای مادرامین که عامدانه کمی بلند شده بود فضای اتاق را پر کرد که گفت:

-دختر حاج‌کاظم بزاز!

و همین‌طور انجیرهای خشک زعفرانی که تازه از یزد بدستش رسیده بود را دانه‌دانه از نخ خارج می‌کرد. با هر انجیری که بیرون می‌کشید، النگوهای نازک و گشادش به مچ دست نزدیک و دوباره از آن دور می‌شدند و صدا می‌خوردند.

ثانیه‌ای دست از کارش بر می‌دارد، درنگی می‌کند و ابروانش را بالا داده لبخندی کج می‌زند و به آرامی می‌گوید:

-این شهین فکر کرده با اون همه فیس و افاده‌اش، میفتیم به پاش که تو رو خدا بیا عروس ما شو! دوست دارم ببینم وقتی که واسه امین نگیریمش، تو در و همسایه هم بگن: «چِش بود که پسرعموش هم اینو نبرد» ؛ اون‌وقت کی میاد بگیرتش؟ باید بیفته کنار شمسی و انقدر بمونه که بترشه!

و دستش را جلوی صورتش می‌گیرد، النگوها از مچ دستش دور می‌شوند و صدا می‌خورند و با چشمان جمع شده، ریز می‌خندد.

امین هیچ از صحبت‌های مادرش سر در نمی‌آورد، زن یعنی چه؟ ازدواج دیگر چه زهرماری است؟ آن هم من؟

او فقط هجده سال داشت و همین جمله را پدر نیز تکرار می‌کند:

-زوده هنوز، این بچه تازه هیژده سالشه زن می‌خواد چی کار؟ باید بره نظام، کسی بشه برای خودش!

-چی‌چی رو زوده؟ اولا، من دوست ندارم پسرمو بفرستم نظام. بره اونجا پهن اسب تمیز کنه و کفش قزاقا رو واکس بزنه؟ خدای نکرده جنگ شد چی؟ یا الکی الکی تبعیدش کردن شوروی، چه خاکی بر سر کنیم؟ بعدشم مردم نمی‌گن پسرشون حتما عیب و ایرادی داشته بهش زن ندادن فرستادنش نظام که جلوی چشم نباش... آخ!

نخ انجیر را که کمی خونی شد رها کرده و انگشتش را به دهان می‌برد و اخم می‌کند.

پدر، تکیه زده به پشتی، می‌اندیشید که زنش بیراه نمی‌گوید!

مادر، سکوت را علامت رضا دانست و دوباره شروع کرد از محسنات دختر حاج‌کاظم بزاز گفتن و امین در اندیشه‌ی این بود که آیا شمسی واقعا می‌ترشد؟

در زیرگلویش نبضی را احساس کرد، ناگهان بوی عطر مکه‌ای در خاطرش تداعی شد و خفته‌ای را می‌مانست که در برهوتی با مغز بر زمین کوفته شده و اکنون گیج و مبهوت بیدار شده است! نمی‌دانست چرا اما از تصور اینکه دیگر شمسی چشمان سفیدش را جلوی هیچ‌کس باز نخواهد کرد سینه‌اش تنگ شد.

با تقه‌ای ضعیف که بر پیشانی‌اش خورد و انجیری که روی فرش جلویش افتاد، سرش را بلند کرد و مادرش را خندان دید که رو به پدر می‌گفت:

-پسرتم مثل خودته، سکوتش علامت رضاست که هرچی صداش می‌زنم جواب نمی‌ده!

و با نگاه به امین، به انجیر افتاده برزمین اشاره می‌کند و می‌گوید:

-بردار بخور، واسه کمرت خوبه!

و دوباره دستش را جلوی دهانش گرفته و ریز می‌خندد.

پرده‌ی چهارم

-ایشالا آل بزنه دختره‌ی ایکبیری بزاز زاده رو!

-وا! مادر بزاز بودن مگه مشکلش چیه؟ مردم از خداشونه باباشون یا پدرزن‌شون بزاز باشه. اینا پولدارن دختر، آخ اگه یه پسر داشتن وصلت‌تون رو هرجور که شده جور می‌کردم، اون‌وقت تو این‌طوری می‌گی؟

شهین لب‌بالایی‌اش را جمع می‌کند و چشمانش را تاب می‌دهد.

مادر گردنبند دیگری روی سینه‌ریز می‌اندازد و می‌پرسد:

-باز این شمسی کجا رفته، باید اونو هم حاضر کنیم!

-شاید اونم آل برده!

و می‌خندد و مادرش حین رفتن به سمت در چشم‌غره‌ای برای او می‌رود که صدای داد و فریادی از حیاط به گوش می‌رسد.

با شنیدن این صدا، شهین و مادرش هم‌زمان به بیرون می‌پرند و زنعمو و عمو را می‌بینند که حیران و پابرهنه دور حیاط می‌چرخند و پدر شهین و شمسی، که هاج و واج، بی‌قراری آنها را نظاره می‌کند، آن هم درست یک‌ساعت مانده به مراسم عقد و آمدن مهمان‌ها!

زنعمو یا همان مادرامین، برصورتش می‌زد و جیغ‌کنان می‌گفت:

-شمسی... شمسی...!

مادر شمسی با دو دست بر سر می‌کوبد. نگاه هراسانش بین شوهر و جاری‌اش می‌چرخد و می‌گوید:

-شمسی چی‌شده؟

عمو یا همان پدر امین، از آن سر حیاط نامه به دست می‌آید، در حالی که پاهای بی‌جانش را روی زمین می‌کشید و نگاهش به سمتی نامعلوم بود و فقط یک کلام گفت:

-شمسی چیزیش نشده!

و صدای مادرامین که برلب حوض نشسته و  غضبناک بر پای خود می‌زد و می‌نالید:

-کاش می‌شد، کاش چیزیش می‌شد!

پرده‌ی آخر

چندساعت قبل، تاریکی سحر.

-لبه‌ی گاری رو بگیر نیفتی تو این تاریکی.

شمسی همین‌طور که با تکان‌های گاری، به چپ و راست مایل می‌شد، با صدایی که به گوش امین برسد:

-اگه راهزن بیاد چی؟

امین درحالی که پیاده بود و افسار اسب را گرفته و در کنارش راه می‌رفت، هیس کنان گفت:

-آرومتر، اگه تو سر وصدا نکنی راهزن هم نمیاد! بعدشم نمی‌خواد بترسی، راه دوری نمی‌ریم، الکی توی نامه نوشتم که فعلا می‌ریم یکی از دهاتا و تا زمانی که شما خشم‌تون بخوابه برنمی‌گردیم، دیدارمون بمونه ایشالا بعد از نوه‌دار شدن‌تون!

با گفتن این حرف، شمسی خنده‌ی ریز و شرمگینی می‌کند، البته چشم و گوش او، بسته‌تر از اینها بود که مفهوم عمیق وجود بچه را درک کند و فقط صرف داشتن بچه بود که او را به شرم انداخت، مانند تمام دختران آن دوره و زمان!

پس از دقیقه‌ای چیزی یادش می‌آید:

-امین؟

-هوم!

-مگه اذن پدر نباید باشه؟ چطور می‌خوای منو عقد کنی؟

-بابای تو اذنش رو تو آسمونا داده، از خداش هم باشه که...

حرفش را متوقف می‌کند و لب می‌گزد.

شمسی ادامه‌ی حرفش را سرمی‌گیرد:

-از خداشم باشه که یه شیرپاک‌خورده پیدا شده و دختر کورش رو برده؟

-امین به نرمی و عذاب‌وجدان می‌گوید:

-نه..‌. منظورم این نبود.

نوچ... اص...اصلا شمسی برای من مهم نیست که چشمات نمی‌بینه! نمی‌دونم چرا ولی از همون ساعتی که ننه‌ام گفت دختر حاج‌کاظمو بگیرن برام، یه لحظه هم از فکرم بیرون نرفتی، این شد که فهمیدم...

-فهمیدی که چی؟

پاسخ نمی‌دهد و آن را موکول می‌کند به وقتی که در خانه‌ی متروکه‌ی جد پدری‌اش ساکن شدند، همان وقتی که باید مفهوم واقعی نوه‌دار شدن والدین‌شان را برای او توضیح دهد. در خانه‌ای که معروف است به جن‌زدگی و به همین خاطر، مطمئن است کسی حتی فکرش را هم نمی‌کند که با شمسی به آنجا گریخته باشند. البته خودش که عمیقا به چنین افسانه‌ای اعتقاد نداشت، چون هرخانه‌ای که مدتی متروک می‌ماند، همه می‌گفتند: «جن داره!» اما او به قول خودش فکر جن‌ها را نیز محض احتیاط کرده بود، به سیداهل دل و عارف معروف شهر التماس کرده بود که برایشان دعا و علوم غریبه بنویسد و با سوزاندن بخورات و تغسیل در و دیوار خانه با آب دعا دیده، آنجا را از وجود جن‌ها پاکسازی کند و نفری یک حرز برپوست‌آهو برایشان بنویسد.

می‌پنداشت که آری، پدر و مادر شمسی، خوشحال که می‌شوند هیچ، حتی دعایمان نیز می‌کنند. می‌ماند پدرو مادر خودم، که با نوه‌دار شدن، مخصوصا اگر پسر باشد، دلشان نرم می‌شود!

دختر حاج‌کاظم بزاز چطور؟

نه من او را دیده و نه او من را. بدنام هم نمی‌شود، اگربدنامی‌ای هست، گریبان مرا می‌گیرد و من خواهم بود که می‌گویند یک تخته‌اش کم است! کسی پشت او حرفی نمی‌زند.

آری همه چیز درست می‌شود.


دختر پسرپدر مادرشمسی
۱۴
۱۵
Shadi gholamzadeh
Shadi gholamzadeh
گوینده‌ی پادکست و کتاب صوتی، کریتور و نویسنده‌ی رمان "مسیح یونان". آیدی تلگرام و ایتا برای ثبت سفارش: @bookshadi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید