
ناراحتی تایم داره، درد همیشه هست، یسری زخمهای روحی و فشارها همیشه تو ناخوآگاه ما وجود دارن، هیچکس استثنا نیست؛
درد هیچکس بدتر از اون یکی نیست بلکه مختص خودشه. "لا یُکَلِّفُ اللهُ النفسَ الا وسعَها"🌱
دردهایی که هر از چندگاهی یهو میان و بهت حملهور میشن و تا حدودی دچار فروپاشی روانی میشی .
اما باید با این دردها چه کنیم؟ انکارشون کنیم و بگیم نه من حالم خوبه؟ اون هم وقتی فشار چند مدت یهو بهت وارد میشه و ضربه فنیات میکنه؟
بگذارید از تجربهی خودم در این مواقع برایتان بگویم!

من به عنوان کسی که در نوزده سالگی هفتهای دو بار حالم بد میشد و شدید در خودم فرو میرفتم، در محیط اطرافم خیلی از مسائل اذیتکننده وجود داشتند، به شدت به رفتن از دنیا فکر میکردم و دوست داشتم که دیگه زندگی نکنم.
همچنین به عنوان کسی که اطرافیانش به خاطر تفکرات قدیمی، درکی از همدلی نداشتن و به خاطر حال بدم من رو نه تنها ملامت میکردن، بلکه باهام سرد میشدن که بابت خوب نبودنم تنبیه بشم و این تیغ و نمکی بود که در زخمهام فرو میرفت؛

و به عنوان کسی که با وجود همهی اینا متهم میشد به بداخلاق و ناشکر و هربار اگه از نیاز به شنیده شدن سرریز میشد و حرف دلش رو میگفت، باید طی توفیقی اجباری پای منبری از نصیحتها (بخوانید قضاوتها و مقایسهها) مینشست؛
کسی که حتی یه رفیق نداشت و خیلی از چیزای دیگه تو زندگیاش بود که میتونست جلد جدید بینوایان رو از زندگیاش بنویسه و فیلماش هم بسازن.
این آدم که انواع تستهای شخصیتشناسی رو انجام داد و طی یک خوششانسی (به قول یکی از استادامون استعاره میآورد که شانس از اسمای خداست!) یه تراپی رایگان گیر آورد و بالای ده جلسه روانکاوی شد و مسیر عملی کردن حرفای تراپیست رو چند ساله که داره سپری میکنه، و کتابای طرحواره شناسی و کارگاه و... رو گذرونده
باید بگم که:
هنوز هم وقتهایی میشود که درد به سراغم میآید. اگرچه شدت فشاری که میآورد اشک را از دیدگانم جاری میکند؛ اما به خود آموختهام که اشکالی ندارد اگر چند ساعتی به خود زمان بدهی تا روانات تخلیه شود. بنویسی، بگریی، چند ساعتی به آسمان خیره شوی، بخوابی و بعد؛ از لاک خود بیرون بیایی. دوباره نقابات را برداری و به صورتات بزنی و با لبخند بروی سمت همان آدمهای همیشگی. همان منبریها، قاضیها!
و هیچ بروز ندهی که چه بر تو گذشت، اینطور بهتر است! چون شناخت چند سالهات از آنها نشان میدهد که شرح درد، فقط تو را تبدیل به آدم بَدِ ماجرا میکند.

مثلا دیروز یکی از همین روزا بود، از صبح هرچه پیش میرفت بدتر و بدتر میشد و چند تا عامل درونی و بیرونی با هم جمع شده بودن و انرژیام رو پایین وپایینتر میآوردن، تا جاییکه وقتی ویدئویی در یوتیوب میدیدم، یهو گوشههای چشمام جمع و فکم منقبض شد و عضلات بین بینی و گونهام کِش اومد، و من
اشک ریختم :)
بعدش چی شد؟ مثل همیشه دیوارهای اتاق تماشاچیان این صحنه بودن و بعد از گذشت چند ساعت و خوابِ شب، آرومام (✋🏻)
تمام شد، ادامه پیدا نکرد، چون خیلی وقته دارم یاد میگیرم که واکنش ما به هر محرک روانی، باید زمان داشته باشه.
کامنتت رو با عشق میخونم دوستِ مَن.