حافظا کو حالِ دورانی که میگفتی : ، اینگونه نِی خواهد بماند
حالِ دوران ،؛ که هر روز و شب و سال و مِهَش یکسان بماند
زخم هایه پینه بسته بر زمان ، شاید این بود که بی درمان بماند
آتشِ شوریدهٔ عَطْشِ عیان ، بیگمان این نیز بی پایان بماند
کودکِ بیچارهٔ فالت به دست ، این چرا تا آخرش عریان بماند
مادره بی شوهره چشم انتظار ، آنم آخر کفنش گریان بماند
این و آن کردن در این اوقاتِ تلخ روزگار
از سره تفسیر و بر تدبیر نیست
این سخن کز سر به در آمد ز تو
زی در آن ایام بودش صدق اما حال نیست