محمد صالح خوب
محمد صالح خوب
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شعر_محمد صالح خوب_ حافظا کو حال دورانی ک..

حافظا کو حالِ دورانی که میگفتی : ، اینگونه نِی خواهد بماند
حالِ دوران ،؛ که هر روز و شب و سال و مِهَش یکسان بماند
زخم هایه پینه بسته بر زمان ، شاید این بود که بی درمان بماند
آتشِ شوریدهٔ عَطْشِ عیان ، بی‌گمان این نیز بی پایان بماند
کودکِ بیچارهٔ فالت به دست ، این چرا تا آخرش عریان بماند
مادره بی شوهره چشم انتظار ، آنم آخر کفنش گریان بماند
این و آن کردن در این اوقاتِ تلخ روزگار
از سره تفسیر و بر تدبیر نیست
این سخن کز سر به در آمد ز تو
زی در آن ایام بودش صدق اما حال نیست


صالح خوبشعر های محمد صالح خوبمستر گودشعر صامد
روزگار کاغذ خود را من فرض کرد، قلمی از جنس آهن، جوهری از جنس آتش،، هرچه را میخواست بر من روا کرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید