رو به روی آینه ی اتاقم ایستاده و به دخترک جلویم زل زده ام. کاسه ای بستنی در دستانم جای گرفته. قاشق قاشق میخورم و به خودم نگاه میکنم. بیش از آنکه نگران نتیجه ی احتمالی امتحان شیمی 2 ترم پس فردایم باشم، ناراحت و حال خرابم. بدون توجه به اینکه امتحان شیمی از رگ گردن به من نزدیک تر است، خوردن بستنی ام را کش میدهم تا مدت بیشتری به دخترک نگاه کنم. در ذهنم اما نوشته های مردی مرور میشود که بی هیچ توجهی به نوع نگاه مردم مینویسد و مینویسد و روح و روانش را خالی میکند. نوشته هایش از جان بر میخیزد و بر دل مینشیند. متن هایش آدم را به فکر وا میدارد. چگونه میتواند خودسانسوری نکند؟ چطور از قضاوت مردم نمیترسد و راجع به نقاط ضعفش صحبت میکند؟ اگر پیش خودشان او را دیوانه بخوانند چه؟ اگر از دل نوشته هایش بر علیه اش استفاده کنند چه؟
نه که فکر کنید حرف های مردم مرا آزار میدهد. نه! شاید بدهد (که میدهد!!) اما در اصل آنها اصلا حرفی نمیزنند. مثلا در پیج های شخصیِ دوستانه هیچ احدی کامنت بد نمیگذارد و میشود گفت که این تقریبا همان چیزیست که مرا آزار میدهد. نمیتوانم بفهمم در ذهنشان درباره ام چه میگذرد. از قضاوت شدن میترسم! وقتی فید بکی دریافت نمیکنم ذهنم به جاهای آزار دهنده میرود. اکثر اوقات ترجیح میدهم که متن هایم را برای خودم نگه دارم و علی رقم (رغم؟!) میل باطنی ام منتشر نکنم. نمیخواهم بقیه فکر کنند که بچه ام و دغدغه های کودکانه ای دارم...
اینبار اما اوضاع فرق میکند. پذیرفته ام که هنوز همان دخترک ۱۴-۱۵ ساله ای هستم که دو سال پیش بودم با این تفاوت که از بیان افکارم واهمه دارم. به خودم حق میدهم که بعد از قضاوت های مردم اینگونه عوض شده باشم و تصمیم دارم به دخترک کمک کنم تا از خودش بودن نترسد! همیشه هم نمیشود در عاقلانه ترین حالت بود. گاهی بچه بودن پیش میآید... :)))
پی نوشت:۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰