من یک راننده ام. چند ماه پیش متوجه شدم که حرف برای گفتن زیاد دارم. یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد. تقی به توقی میخورد دلم میخواست بنویسمش. هر دست اندازی برام یه داستان جدید بود. هرچیزی که پیش میومد یه حس عجیبی رو در من بیدار میکرد.
به خودم اومدم دیدم حوالی یک سالی میشه دستم به قلم نخورده. دیدم جوهر ذهنم خشک شده. قادر به پیاده کردن حال و حرفای دلم با بازی با کلمات نبودم.
یه کانال شخصی توی تلگرام زدم :) اسمش؟ شغلمه! من شدم ″رانندهینقطهگذارِخطِ″ زندگیم. مدت ها بود در حال پیشروی نیمخطم بودم. بدون اینکه حواسم باشه توی جاده ی زندگیم رانندگی میکردم.
علی رغم اینکه واقعاً دلم میخواست بقیه هم نوشته هامو بخونن، تصمیم گرفتم پرایوت نگهش دارم و بعد از یه مدت اگر موفق به از بین بردنِ بخشِ خودکمبین شقایق شدم، پابلیکش کنم. اونجا تبدیل شد به بیغولهم :) و البته شقایق قصه ی من مثل هر آدم دیگه ای متشکل از چندین جنبه ی مختلفه.
چرا اینو میگم؟ چون عمدهی چیزی که در ادامه خواهید خوند یک سری نوشته ی بیانگر حس درونی هست که در زمان های مختلف نسبت به خودم و اتفاقات اطرافم داشتم و توی کانال مذکور نوشتم؛ فلذا عادیه که اکثرش از بیرون قابل تماشا نباشه چرا که من همچنان (در ظاهر) همون شقایق قدیمم! :))
در حال حاضر لزوما هرچیزی که نوشتم رو قبول ندارم و لزوماً اون شکلی که خودم رو توصیف کردم نیستم. بالاخره آدمیزاده دیگه :) تغییر میکنه. اون چیزی که برام مهمه و باعث شده پستشون کنم «روند تغییر»ه.
تذکر: با خوندن این متن هیچچیزی عایدتون نمیشه؛ پس با نخوندنش تایمتونو سیو کردین:)
پینوشت: ویرگول خیلی جای دنجیه. آدم احساس امنیت میکنه از ابراز مغزنوشته ها (ی طبق معمول نامهمِ) ش.
_____________________________
ما انسان هایی تنها اما در میان جمعیم. در شقاوت و سختی ها ممکن است تکیهگاه هم شویم و پا به پای هم برای تسکین درد یکدیگر تلاش کنیم. ممکن است سنگ صبور هم شویم به این امید که بغضی در گلو نماند و قلبی سنگینی نکند. با تمام اینها اما ما، اجتماعی از هم گسسته ایم. چگونه باید بغضی خفه کننده را که تاری دیدگانمان را ناشی است بیرون بریزیم؟ مگر وجود ما توان تحمل این سنگینی را دارد؟
۶ دسامبر ۲۰۲۱
_______________________
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
>عطار
۲۹ نوامبر ۲۰۲۱
__________________________________
« بسکه به یه چیزی فکر میکنم و مسائل کوچیکو تو ذهنم بزرگ میکنم! تهش که چی؟ خجالت ناشی از بی اعتماد به نفسی و لرزش تموم وجود از اتفاقایی که ممکنه یک در صد میلیونیوم بیفته :/
چاره چیست؟ در وهلهی نخست، فکر نکردن! :)
پینوشت: به قول عرشا اونی که عمده ی مردم بهش میگن «فکر» اصلا فکر نیست. این فکری که توی جمله ی اول گفتم از همون دسته است. منظور خیال کردن و پیشبینی احتمالات و اینهاست.»
۷ نوامبر ۲۰۲۱
________________________________
+ همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی / نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری
- دل نازک به نگاه کجی آزرده شود / خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
۲۳ و ۲۵ نوامبر ۲۰۲۱
_____________________________________
اما خودمونیم، مرد جدی اگه میخواست فقط یه چیزی بهم یاد بده اون این بود:
«گر به خود محکم شوی سیل بلاانگیز چیست؟/مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان»
+ صحیح! بلا در اراده ی محکم بی اثره :)
۲۵ نوامبر ۲۰۲۱
___________________________________
شرایطم مثل یه آدمیه که توی یک جنگل بزرگ قرار گرفته و قراره راه خروج از جنگلو پیدا کنه. این آدم به کمک بقیه و با مشورت هایی که باهاشون داشته فرمول حرکت به سمت خروج رو داره؛ میدونه باید چیکار کنه یا از کدوم طرف بره. شروع میکنه به حرکت و تا یه جاهاییشو پیش میره. وارد یک قسمت جدید از جنگل میشه که توش همچنان ″فرمول حرکت در جهت صحیح″ جواب گوعه اما چون فضا و شرایط عوض شده، سردرگم میشه و این سوال براش پیش میاد که اگه این قسمت، ماجراش فرق کنه چی؟ شروع میکنه به دور خودش چرخیدن که الان چیکار باید بکنم و ...
خلاصه ی ماجرا اینکه خیلی مواقع هم آدم زمانی که یه مسئله رو بیان میکنه، تازه خودش میفهمه با خودش چند چنده. مثل مواقعی که دست میگیریم سوال بپرسیم از معلم و دقیقا همون لحظه ی بیان سوال، خودمون به جوابش میرسیم؛ اما به هرحال تا آدم دست نگیره و نپرسه ممکنه به جواب نرسه :)
پینوشت: بخشی از متنی که بعد از مشورت با فردی نوشتم. در ستایش کمک گرفتن از اهلش و خویشتن را سرزنش ننمودن :)))
۲۸ اکتبر ۲۰۲۱
________________________________
دلتنگم..
احتمال میدهم از این همه اضداد وجود ناراحت باشم اما به گذرا بودنش امّیدوار! نوجوانی است و خطا. چه میشد اگر خود سرزنش گری دکمه ی خاموش-روشن داشت؟ :)
دروغ چرا؟ این بار اما شاکرم خدای را که دکمه ی خودسانسوری و سرزنش نفْسم را به قهقرا داده و بدین سان گویی قدرت روشن شدن ندارند (به حمدالله!)
[ دو بند اصلی این متن به دلیل فقدان صلاحیت انتشار، حذف شد-_-]
۳ اکتبر ۲۰۲۱
_______________________________
«خسته ام از اشتباه کردن؛ کج رفتن؛ دفاع کردن و در نهایت متوجه ناحقی خواسته ی خود شدن؛ خسته از شنیدن هر اشتباه یک تجربه است و هر تجربه به معنای پیمودن یک پله دیگر به فراسوی کمال! خسته از ترس از غلط کردن؛ ابتلا به خود سانسوری؛ حتی مجبور کردن بقیه به مدارا با یکدیگر. منکر نمیشوم که من برای خطاهای ریز و درشت زندگی ام منِ فعلی است (و تقریباً نود درصد اوقات با همین تفکر خود را دلداری میدهم) یا اینکه زندگیِ یکنواخت و بدون ترس که زندگی نمیشود! اما بیایید قبول کنیم که هر اشتباهی جبران پذیر نیست. گاهی نتایج انتخاب هایمان تا ابد الدهر دوش به دوش ما پیش میآیند و در تک تک لحظات زندگی مجبور به رویارویی با آن چیزی هستیم که چشم ثانیه ای دیدنش را نداریم. گاهی سرپیچی از یک انتخاب یعنی تخریب زندگی دیگری! و بعضاً اوضاع به قدری در هم میشود که نه راه پس میماند؛ نه راه پیش.»
۱۶ سپتمبر ۲۰۲۱
_____________________________
« امروز حال غریبی داشتم. تمرکزم موقع درس خواندن پایین بود؛ ذهنم هم که مشوش و مخدوش! جدیدا عادت کرده ام که ده الی یک ربع اول تایم های درسی ام را نخوانم. فکر کردن به مسائل نامهم و تصور «اگر اتفاق بیفتد چه؟» هم که قوز بالا قوز شده است. نمیدانم این چه جور بلاهایی است که به موعد کنکوری بودن بر سرم میآید. کاش کمی عاقل شوم...»
۶ سپتمبر ۲۰۲۱
______________________
« شایدم اونقدرا که فکر میکنم انسان نادان و نا آگاهی نیستم...خیلی چیزا هست که نمیدونم و حتی اگه بخوامم عقلم بهشون قد نمیده. یا مثلاً همین اعتماد به نفس نداشته ام خودش خیلی جای شکر داره. ترجیحش میدم به تو خواب و خیال بودن.(همون گربه ای که دستش به گوشت نمیرسید و این حرفا:)))))
واقعا اومدیم تو دنیا که همینطوری الکی با تصور آگاهی بگذرونیم و بریم؟ به جای دنبال آگاهی بودن، غرق در خود برتر بینی و من اینم و من اونم باشیم؟ یا اینکه همش موج سواری کنیم...
پی نوشت: اعتماد به نفس یه چیز خیلی پیچیده و کلیه که منم نمیدونمش و داشتنش عالیه اما اینجا منظورم اون بخش مرتبط با اعتماد به سقف و خود زیادی خفن پنداریشه که باعث میشه درجا بزنی و خودت نفهمی. چجوری میشه به یک چنین فردی کمک کرد؟»
۱۴ آگست ۲۰۲۱
« دامنه ی واقعیت آنقدر وسیع است که مرتبا بخشی از ″آنچه هست″ با ″آنچه میپنداریم″ جایگزین میشود؛ سپس گمان میکنیم که این دیگر درست است و ته ماجراست که ناگاه جایگزینی دیگری رخ میدهد. احتمالا مرحله ی اول، پذیرش این حجم از تغییر و تلاش برای سازگار شدن با آن است ولی به نظر میرسد مادامی که زنده ایم درگیرش خواهیم بود و سفره اش بسته نخواهد شد؛ پس بهتر است به چشم مرحله ای به آن نگاه نکنیم.
اما آن چیزی که به تازگی متوجهش شدم این است که سر منشأ تمام این بی اعتماد به نفسی ها و ترس از اشتباه کردن، ناکامی در پذیرش «خود واقعی بودن» است که در مرحله ی نخست «خود سانسوری» را پدید میآورد. مثلا من در پذیرش اینکه کامل نیستم و تا ″علامه ی دهر شدن″ چندین مرگ و زندگی فاصله دارم به مشکل خورده ام و حاضر نیستم قبول کنم که انسان ممکن الخطاست. یا کاری نمیکنم یا اگر حرکتی انجام دادم، دچار وسواس فکری شدید میشوم و مرتبا آن کار را با خود مرور میکنم. مشکل اصلی کمال گرایی است. نپذیرفتن خود واقعی...»
۹ آگست ۲۰۲۱
______________________
« از هرکسی میپرسم ″بنظرت من خجالتی ام؟″ میخنده و میگه ″نه″. البته هرکس به شیوه ی خودش جواب میده. مثل ″یکی تو خجالتیْ یکی عمه من!″ یا ″بچه پررو تر از این حرفایی که خجالتی باشی″. تا اینجای کار هیچ کس نگفته که آره تو خجالتی هستی و این خیلی برام عجیبه.
سه حالت داره:
۱) روی احساس خجالتم کنترل دارم و اصولا اجازه نمیدم این مسئله باعث بشه حرفی رو نتونم بزنم یا کاری رو روم نشه انجام بدم
۲) توهم خجالتی بودن دارم
۳) ترکیبی از گزینه ی ۱ و ۲ = شقایق :)
هرچی که هست فقط یک چیز برام به خوبی روشنه. مدتی با توهم «پررو بودن» هرچی تو دلم بود گفتم و هر کاری دلم خواست انجام دادم (نه هر کاری و هر حرفی. خودتون بگیرید چی میگم دیگه :) تحت چارچوب شرع [گاهی بدون توجه به عرف یا قانون]) و الان که از اون دوران گذشته، هر بار که به عقب نگاه میکنم و یکی از اون حرفا و رفتار هام برام یادآوری میشه، جدای از این که خیلی به خودم و کارام میخندم اما ته دلم حس خوبی ندارم. نمیدونم اسمش چیه اما من بهش میگم خجالت. شاید یه ترکیبی از خجالت و عذاب وجدان... خود-کودک بینی +-+
ورای همه ی این مقدمه چینی ها، حرفم اینه که الان، من، شقایقی که اینجا داره تایپ میکنه، شاید به موقعش باهاتون به راحتی حرف میزنه و با اعتماد به نفس به نظر میاد اما بدونید که اینقدر به گذشته نگاه کرده و به حماقت های دوران جاهلیتش فکر کرده که تموم فکر و ذکر الانش اینه که ″هنوز بچه ای، باش! حداقل الان دیگه یه کاری نکن که چند سال بعد بگی عجب اسکلی بودی″. این مسئله باعث شده که عملا اعتماد به نفسی نداشته باشه و به عبارتی داره تقریبا هیچ کاری نمیکنه که مبادا اشتباهی مرتکب بشه.
از اونجایی که هرچیزی دو وجه سیاه و سفید داره، ناحقیه اگه به دستاوردهای مثبتش اشاره ای نشه. شاید آدم خودش حس کنه که داره کار اشتباهی انجام میده و به این روش خودشو نابود کنه ( :/ ) اما حداقلش اینه که عملا کار بدی انجام نمیده. خود سرزنش گر درونش نمیذاره و دقتش نسبت به کاراش رفته بالاتر و حساسیتش بیشتر شده (دلداری!!)
در کل چی میشد اگه فقط خود آدم یادش میموند که چه گندی زده و دیگر عزیزان همه فراموش میکردند؟ :)
پی نوشت: آره قبول دارم که یک: زیادی حساس شدم و دو: به اینکه مردم چی فکر میکنن زیادی فکر میکنم! اما این یه بار جاش هست که شما خواننده ی گرامی هم قبول کنید که آدم هایی که من جلوشون گند میزنم و مهم تر از همه! بعدا اتفاقات مرتبط با اون ها رو مرور میکنم، آدم هایی هستن که براشون ارزش قائلم. و قطعا ترجیح میدم من رو دیوانه ی مریض نپندارن. اونا هم با همون پیش فرض غلط هنوز دارن میرن جلو :/ نکن خب گرامی!
پس نوشت: مطمئن نیستم این وسواس جدیدم باعث عدم اعتماد به نفس شده یا چیز دیگه ای؟ حتی مطمئن نیستم که بی اعتماد به نفس باشم. شاید این بار هم زیر سر کمال گراییمه که میخوام تو همه چی صد باشم ولی چون نودم حس میکنم صفرم. مشکلات یکی و دو تا نیستن که :)!»
۸ آگست ۲۰۲۱
__________________________
«منی که همیشه در «به شوخی بگیر و الکی بخند» ترین حالت خودم قرار دارم و به هر دری میزنم که کمی، فقط کمی بخندیم در «گریانی ترین حالتِ بدون اشک» به سر میبرم. چقدر دنیا جدی تر از آنیست که میپنداشتم!
افکار آشفته ام به قدری گیج کننده و بی عنوان و دلیل است که نوشتن را برایم سخت میکند. هم میدانم چه میخواهم بگویم و هم چیزی برای گفتن نیست.
شاید بخشی از این هجوم حس ترس را بتوان معلولِ دیدن قسمتی از آنچه ورای رویاهایم در انتظارم است دانست. مثل کوهنوردی که به سختی از دامنه ی یک کوه بالا میرود و تلاش میکند که به بلندترین جایی که از پایین میبیند و قله ی کوه میپندارد برسد؛ غافل از اینکه آن، تنها بخشی از مسیر حرکتش به سمت قله است. نه از لحاظ زاویه دید به مسئله، بلکه از نظر احساس فعلی، حسی مشابه احساس کوهنورد پس از نابودی تصوراتش دارم...
نمیگویم رسیدن به هدفم را انتهای موفقیت میدانستم. در واقع به چشم شروعی برای موفقیت های پی در پی به آن نگاه میکردم و همچنان هم بر این عقیده استوارم. اما گمان میبردم که مسیر فعلی پیش رو، سنگلاخی ترین مسیر است و پس از رسیدن به اولین هدف، پیمودن ادامه ی مسیر آسان تر میشود. شاید واقعا هم همینطور باشد چرا که این اولین مواجه با تلاش جدی است و بعد از آن یحتمل قوی تر شده ام و متناسب با رشد احتمالی که کسب کرده ام میتوانم ادامه ی مسیر را بپیمایم.
در حقیقت اما هیچگاه به ″بعدش″ فکر نکرده ام.
آنچه بالاتر گفتم استدلالی استقرایی بر اساس تجربیات گذشته ام است که به آینده ی پیش رو تعمیم دادم. پس بگذارید این بار اساس مسئله را بر این بگذارم که هجوم حس ترس، ناشی از «برای اولین بار دیدن اتفاقات پیش رو» ست. آگاهی به اینکه ادامه ی مسیر زندگی سخت است، بوده (و عجیب است اگر نباشد!!!) اما برزخی که ذهن خیال پردازم با واقعیت برایم ایجاد میکند، همانطور که به پیمودن مسیر بدون احساس ترس و یاس و به نوعی قرار دادن من در حالت خوش خیالی کمک کرده، در مواردی این چنین، مواجه با دنیایی غریبه و ″ غیر عادی″ به نسبت آنچه قبلا بوده را برایم رقم زده که در لحظات ابتدایی کمی دردناک است.
نه تنها در برابر آنچه پیش روست بلکه نسبت به هر آنچه در اطرافم رخ میدهد هم ″تغییر″ احساس میکنم. مثل کودکی میمانم که در هیاهوی اطراف قهقهه میزند و مردی با صورتی جدی به آن کودک خوش خیال نگاه میکند. آهای مردِ جدی! با نگاهت به من احساس ″خام و بچه بودن″ القا کردی که در ابتدا قهقهه ام را به خنده، سپس لبخند و در انتها سکوت تبدیل کرد که دستاورد نهایی اش سر چرخاندن و فهمیدنِ حدودی از واقعیت بود. ترسیدن از آن...
وقتش است به لیست «آدم هایی که باعث رشدم شدند» اضافه شوی!»
۵ آگست ۲۰۲۱