«من قربانی یک تشابه لفظی شدهام. دلسوزی فقط اسمش سوختن است، دل کسی را سوزاندن هم فقط اسمش سوزاندن است؛ یک مفهوم استعاری یا یک سوزش مجازی، وگرنه که دل کسی نمیسوزد. ولی سوختن در بخار روغن یک سوزش واقعی است. ذهنم دارد تاول میزند. تاول ذهنم میگوید شاید سوزش بخار روغن یک سوزش مجازی باشد و استعاره ای از سوز دل!»
«سانی آمد جلوی پنجره رو به دریا و دوردست را نشان داد: میبینی چراغهای آنجا را ؟
گفتم: جزیره است؟ کدام جزیره از اینجا دیده میشود؟
یک خط ممتد بود؛ طولانی با چراغهای روشن و خاموش. یک جزیره به نظر میرسید. انگار زمینی بود که ول شده بود توی دریا. سانی گفت:
-جزیره نیست. یک کشتی است؛ خوب نگاه کن.
-باورم نمیشود به اندازه یک شهر چراغ روشن دارد.»
«نگاهم به درجهها بود که کمک ناخدا گفت:« تو یک ویلمن خوب میشوی! خوبه، کشتی یک سکاندار خوب لازم دارد. میدانی، بعضی وقتها چند دهم درجه انحراف دردسرساز است.» نگاهش کردم. میدانستم گاهی چند دهم درجه انحراف دردسرساز است. چند درجه انحراف بود که برایم دردسرساز شده بود. من را از خانه جدا کرده بود. بلندم کرده بود و انداخته بود وسط دریا، روی یک کشتی بزرگ»
«این درست است که صحنه غروب خورشید در میانه دریا زیباست، این درست است که منظره آسمان شباش را در هیچ جای دیگر نمیتوانید ببینید؛ اما اینجا محل کار است. هفتههای زیادی میآیند و میروند و شما پایتان را روی عرشه نمیگذارید یا عبور میکنی و نیم نگاهی هم به سطح آب نمیاندازی. اگر حساس باشی، به انسانی تنها و منزوی بدل خواهی شد که از رو به رو شدن با جامعهای که بدون تو هم راه خود را میرود، هراسان است.»
«سفر به اقیانوس هند حس عجیبی در دلم میانداخت. حسی جدید. تلفیقی از دلشوره مبهم و اشتیاق سفر و حس عبور به گذشته. اسم اقیانوس وقتی به هند میخورد، من را یاد سرزمین افسانههای شرقی، پریان دریایی و سرزمین عجایب و ثروتهای نهفته در معابد پنهان داخل جنگلها میاندازد و مرتاض سبزه و لاغری که نشسته کنار خیابان و سرش را گذاشته جلوی پایش.»
«تصمیم گرفتم آرامشم را روی تلاطم پیدا کنم. بیایم روی دریا. انگار که هیچ کجای دنیا بدون تلاطم نیست.»
«من جاهای جدید را دوست دارم. جاهای جدید، مثل زندگیهای جدید است. انگار هرجا که میروم آدم دیگری میشوم. اگر مجبور باشم مدتی در یک جا باشم و جای جدیدی را نبینم؛ باید بروم جاهای جدید درون خودم را کشف کنم.»
خرید کتاب از راههای زیر: