شهرزاد حکایتی
شهرزاد حکایتی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

ذهن مرا اروند متلاطم کرده بود

هشت‌سال دفاع مقدس روایت‌های زیادی را در دل خود جای داده است. مقاومت مردمی و دلیرانه در مقابل نیروهای متخاصمی که در رزمگاهی نابرابر به مصاف جوانان این مرز و بوم آمدند. پیوندی‌‌ست میان سلحشوری متدینانه و اسطوره‌های ملی شاهنامه. در این میان قصه «باباکوهی» به‌قلم «محمد محمودی نورآبادی» قصه همین پیوستگی دا‌ل‌های ملی و دینی ماست. پیوست جان‌ها در یک وطن مألوف و انسی فراتر از مرزها با مام میهن، که به مظلومیت مردمان این سرزمین گره خورده و به انزجار از ظلم‌پذیری آغشته است. باباکوهی روایت خاطراتی از جنگ و مبارزات مردم در دوران انقلاب از زبان یک معلم بازنشسته است. این داستان را می‌توان روایت بومی مردمان استان فارس از رشادت‌های آن سال‌های پر از زخم و درد، اما پراز افتخار دانست.

از «محمد‌ محمودی ‌نورآبادی» پیش از این نیز چنداثر در حوزه دفاع مقدس منتشر شده است که در جشنواره‌های متعدد تقدیر و حائز رتبه شده‌اند.

بخش‌هایی از کتاب:

  • هنوز چند دقیقه‌ای از برخاستن هواپیما، از مهرآباد نگذشته بود که تازه از پشت شیشه، متوجه فضای بیرون شدم. روز قبل که برای اولین بار سفر هوایی را با جت فوکر از شیراز به تهران تجربه می‌کردم، کنار پنجره نبودم. حالا مشاهده‌ی ابرهایی که چون تپه ماهورها و یا چیزی شبیه به گل‌کلم و یا مرجان دریایی به چشم می‌آمدند، برایم جالب و دیدنی بود. دو نفر کنار دستی‌ام، زن و مرد میان‌سالی بودند که فارسی بلد نبودند، فرنگی بودند و مرتب با هم می‌گفتند و غش، غش می‌خندیدند.
  • وقتی هاشم به آنها آب می‌داد، فروکش کردن صدای قلب و لرزش دست‌هایشان را شاهد بودم. چشم‌هایشان اما پر از اضطراب بود. حتا در حین آب خوردن، چشم از شعله‌پوش تفنگ‌ها بر نمی‌داشتند. فاصله‌ی آن‌ها با مرگ به قدر گرفتن خلاصی یک ماشه بود که به ثانیه نمی‌رسید. اگر در آن بین یکی دیوانگی می‌کرد و نرمی ماشه‌ی تفنگش را می‌فشرد، زندگی آن دو تمام بود.
  • خوشبختی را در زیر سقف یک کپر هم می‌شود تجربه کرد و در عوض می‌شود در دل کاخ‌های شیشه و بلور، بدبخت و ناشاد بود.
  • سرزمین مادری را هیچ‌کس به خاطر زیبایی‌های ظاهرش دوست نداره، کوه باشه یا جنگل و بیابون و بندر و کویر، فرقی نداره. سرزمین مادری رو آدم بی‌بهونه دوست داره.
  • وطن با آنچه در آنجا می‌دیدم، زمین تا آسمان فرق داشت. فضای بیرون از کافه، عجیب دلربا بود. دلم می‌خواست سرسبزی‌ها را به ورودی شیراز و کوچه‌باغ‌های قصردشت ربط بدهم. اما در قصردشت، آواها و آهنگ‌ها متفاوت بود. کنار پیاده‌روها پر از سبدهای میوه بود و فریاد هندوانه به شرط چاقو از هر طرف به گوش می‌رسید. در حالی که در سوئیس از این نوع رفتارها و داد و فریادها نبود. برخلاف طبیعت دلربایش، رفتار آدم‌ها تنظیم شده و مصنوعی به نظر می‌رسید. گویی آدم‌ها ربات‌هایی بودند که هر کدام برای امری تنظیم شده بودند. ولی وقتی برای غریبه‌ای مثل من لبخند می‌زدند و یا در کنار رود رُن، همان آدم‌ها برای مرغابی‌ها لقمه می‌انداختند، رباتی بودن آن‌ها از ذهنم پاک می‌شد و باورم می‌شد که آن‌ها هم آدم‌های واقعی هستند و برای خودشان اصل و هویت دارند.
  • ذهن مرا اروند متلاطم کرده بود. از آنجا بود که لذت سکون و آرامش راین را فراموش کرده بودم. اروند و قایق‌های تیزرو با آن سکاندارهای فرز و چابک، اروند و انفجار پیاپی توپ‌های فرانسوی و خمپاره‌های فنلاندی و اسرائیلی، اروند و لاشه‌های ماهی‌ها و آدم‌ها...


  • باباکوهی
  • محمدمحمودی نورآبادی

خرید کتاب از راه‌های زیر:

محمد محمودی نورآبادیکتابباباکوهیکتاب الکترونیکنشرصاد
یک کتابخوان حرفه‌ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید