این اثر داستانی از نویسندۀ برندۀ جوایز متعدد و پرفروش جوئل پارکر رودز است. داستانی خواندنی دربارۀ دو برادر که در سن بلوغ بهسر میبرند. یک برادر سفید است و دیگری سیاهپوست. و داستان روایتِ مسیر پیچیدهایست که زندگی پیش پای آندو میگذارد. داستانی با موضوع «بهترین بودن»، «ورزش» و «تبعیض نژادی».
گاهیاوقات، دانتۀ ۱۲ ساله آرزو میکند که نامرئی باشد. بهعنوان یکی از معدود پسرهای سیاهپوست دبیرستان «میدفیلد پریپ»، اکثر دانشآموزان شبیه او نیستند. آنها او را دوست ندارند. معلمها و همکلاسیهای دانته که او را «برادرسیاهه» صدا میزنند، آشکارا میگویند که آرزو دارند او بیشتر شبیه برادر سفیدش، «تری» باشد.
داستان «برادرسیاهه»، یک بررسی دقیق بر مسیر رسیدن از مدرسه به زندان و مبارزۀ یک پسر با نژادپرستی و شیوۀ یافتن ایدئولوژیهایش است.
پای راستم میلرزد و بیاختیار میپرد. دلم میخواهد فریاد بزنم «من را از اینجا ببرید بیرون». احساس میکنم دارم خفه میشوم. لامپهای فلورسنت، بالای سرم وزوز میکند. اینجا هیچ پنجرهای ندارد. فقط بوی حالبههمزنِ مایع سفیدکننده که با عرقِ تن و استفراغ آمیخته باشد، به مشام میرسد.
سلول من کوچک است. توالتی فلزی گوشهٔ سلول قرار دارد. توالت، درپوش ندارد.
اگر بروم و ادرار کنم، مردهایی که آنطرفتر ایستادهاند، میتوانند من را ببینند؛ یا حتّی بدتر. من هرگز از این توالت استفاده نخواهم کرد.
روی نیمکت سنگی نشستهام و احساس شرمندگی میکنم؛ باوجوداینکه هیچ کار اشتباهی انجام ندادهام.
صدایی خشن میپرسد:
«چیکار کردی؟»
بفرما، گناهکار شدم. حتّی تری هم فکر میکرد من گناهکارم.
«چیکار کردی؟»
نمیخواهم جوابی بدهم.
صدای بابا را میشنوم که میگوید:
«به بزرگترها احترام بگذار.»
حتّی وقتی توی غلوزنجیر هستند؟
اما الان بابا اینجا نیست که این خواهش را از من بکند. بدونآنکه رویم را برگردانم، زیرلب میگویم:
«هیچچی.»
و سپس اضافه میکنم:
«آقا!»
حالت تهوع میگیرم. قورتش میدهم، آن طعمِ زننده را برمیگردانم توی گلویم.
سردرگُمم. ابری بالای سرم جا خوش کرده است. ابری که من را عصبیتر و وحشتزدهتر میکند.
نسخهی کاغذی از فروشگاه سایت نشر صاد
نسخهی الکترونیکی از طاقچه