شکیبا
شکیبا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اردیبهشت و جای خالی نمایشگاه کتاب

کی فکرشو میکرد  که روزی نمایشگاه کتاب به خاطر بیماری همه گیر، مجازی برگزار بشه
کی فکرشو میکرد که روزی نمایشگاه کتاب به خاطر بیماری همه گیر، مجازی برگزار بشه


چند روز پیش بود که با یک یادآوری google photos، که بهم گفته بود: (( شکیبا بیا خاطراتت رو مرور کن و ببین دو سال پیش چنین روزهایی کجا بودی و چه عکسهایی ثبت کردی)). فهمیدم که دل آدم ممکنه برای چه چیزهای ساده ای تنگ بشه! بله! مثلا حتی نمایشگاه بین المللی کتاب!


درست یادم نیست که من اولین بار چطور و کی بود که نمایشگاه رفتم. اما یادمه اون موقع ها مسیرش از خونمون دور بود و من با مامان و بابا میرفتم. اینها چندان مهم نیستند، چیزی که مهم تره حسهاییه که به خاطر میارم.

مثلا اینکه تو مسیر به این فکر میکردم که امسال چه کتابهایی میتونم بخرم؟ یا دلهره ی شیرین اینکه با این مقدار پولی که بابا بهم میده، امسال چندتا کتاب میتونم بخرم؟( موقع نوشتن این جمله یهو یادم افتاد که خیلی تقریبی هزینه ای که برای خرید چهار یا پنج کتاب میتونستم کنار بگذارم الان شاید با یک یا دو جلد کتاب برابری کنه!)

ذوق گشتن بین کتاب های مختلف تو سن دوازده سالگی، کیف کردن از دیدن کتابهای هانس کریستین آندرسن. کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب. هیجان اولین بار دیدن کتابهای ترسناک دارن شان و سیرک عجایب و دلهره ی اینکه آیا مامان اجازه میده این کتابهای ترسناک رو بخرم؟ ولی خب من در کنار نگاه های عجیب مامان، دلگرمی بابا رو هم داشتم که کتاب ها رو برام خرید و بهم پیشنهاد داد که همه ی مجموعه دوازده جلدیش رو یکجا با هم نخرم! تا برای سالهای بعد هم اشتیاق خریدن بقیش رو داشته باشم. چه پیشنهاد خوبی بود!

کاش همیشه شاد باشی و لبخند بر لب و کتابخوان!
کاش همیشه شاد باشی و لبخند بر لب و کتابخوان!


مدت زیادی گذشته اما واقعا میتونم بگم تجربه ی خوندن اون کتاب های دوران نوجوانی، برای من خالصانه ترین تجربه م در کتابخوانی بوده. کتابهای کمی نخوندم بعد از اون. اما اون موقع انگار که ذهنم خالی بوده و میتونستم هر جمله ی کتاب رو کاملا احساس کنم! چقدر خوشحالم که فرصت این تجربه رو داشتم!

بعد از گشتن تو غرفه های کتاب و خستگی، نوبت سر زدن به غرفه های خوراکی میرسید! که من این بخش رو هم دوست داشتم چون بازم بابا برام هر خوراکی که میخواستم میخرید و خب این خواسته همیشه در دسترس نبود!

و در نهایت موقع برگشت هم درحالیکه بسته ی کتابهای تازه م رو روی پام گذاشته بودم. ذوق اینو داشتم که برسم خونه، تاریخ خریدشون از نمایشگاه رو بر صفحه های اول کتاب بنویسم و شروع کنم به خوندنشون...


سال های بعد هم بود. این اشتیاق اگرچه شکلش تغییر کرد اما باز هم وجود داشت. دیگه یاد گرفته بودم از قبل بدونم چه کتابهایی نیاز دارم و وقتم رو تو چه غرفه هایی نگذرونم.اینکه امسال نمایشگاه کجا برگزار میشه؟ چه انتشاراتی اونجا هستند؟ دیگه مثل دوران نوجوانیم که نمایشگاه به نظرم خیلی بزرگ می اومد و همیشه به برگه ی راهنمای غرفه هاش احتیاج پیدا میکردم نبود و راحت تر میتونستم غرفه ها رو پیدا کنم.

دانشجو هم که شدم اردیبهشت بین امتحان های میان ترم برام یه دلخوشی داشت و اونم رفتن به نمایشگاه بود. تازه بن کتاب میتونستم داشته باشم و یادمه فضایی به وجود میومد که خیلی آدم ها دوست داشتند بن های بیشتری داشته باشند و خرید و فروشی به راه میافتاد!

تازه یه اشتیاق جدید هم به وجود اومده بود و این بود که: با کی برم؟به هر حال برام مهم بود که با دوستی همراه بشم که مثل من اشتیاق داشته باشه یا حداقل اشتیاق من رو درک کنه، و بتونیم با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف بزنیم و به همدیگه یاد بدیم.

حتی مثل دو سال پیش من، بشه که عکسهای یادگاری ثبت کنیم تا مثل حالا که روزهای سختی شده، دلمون برای دلخوشیهای ساده ای که فعلا نداریم تنگ بشه و تو دلمون بگیم کاش بازم روزهای عادی تر برگرده و ما دلخوشی همراهی با دوستانمون بین غرفه های کتاب رو داشته باشیم...

کتابکتابخوانینمایشگاه کتابدارن شانسیرک عجایب
از زندگی می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید