یکی از فامیلهای مادریم یک ماه پیش کرونا گرفته بود و همزمان همسرشون هم مبتلا شدن، بعد از یک عالمه درگیری با بیماری دیروز هردوشون به فاصلهی یکی دو ساعت از همدیگه فوت کردن!
توی زندگیشون بهشدت عاشق هم بودن و مرگشون هم با هم اتفاق افتاد.
کرونا همینقدر بیرحمه، یه زوج معرکه و مهربون که هنوز هیچکدومشون شمع تولد پنجاه سالگیشون رو فوت نکرده بودن شاید فقط برای چند دقیقه غفلت از ماسک زدن، شاید فقط برای یک بار درست نشستن دستها و شاید به هردلیل دیگهای که ممکنه بهنظر ماها کماهمیت بیاد، جونشون رو از دست دادن! به همین راحتی دو نفر فوت کردن!
حالا ماها هی میریم شمال، توی مترو و اتوبوس ماسکمونو شل میکنیم و میگیم حوصله نداریم دستامونو ضدعفونی کنیم، میگیم دیگه خسته شدیم!
باور کنید هیچکس از این وضعیت راضی نیست، اما کرونا از رگ گردن بهمون نزدیکتره بهخدا! نمیخوام شعار بدم، اصلا برای یادآوری به خودم دارم مینویسم، اما یادمون باشه که حتی اگه دلمون برای خودمون نمیسوزه، حتی اگه جون خودمون برای خودمون مهم نیست، به فکر خانوادههامون و عزیزانمون باشیم و کمی هم به کادر درمان فکر کنیم! یه کم بیشتر و بهتر رعایت کنیم بهخاطر عزیزانمون و کادر درمان. فقط کافیه که یه #ماسک_بزنیم و سفر غیرضروری نریم، همین!
پ.ن. مردم ما طی هشت سال برای جبهههای جنگ هر کمکی تونستن کردن، فقیر و غنی هرچی داشتن و هرچقدر توان داشتن کمک میکردن برای رزمندهها، الان ماها همون مردمیم و کادر درمان سربازان خط مقدم، اما لازم نیست مثل اون موقع کمپوت و کنسرو ببریم مسجد محل اهدا کنیم، فقط کافیه یه ماسک بزنیم و کمی بیشتر رعایت کنیم.