و اما ادامه مهاجرت ما به آلمان،اوضاع بر وفق مراد شده بود .کالج زبان المانی مایه شوق و لذت بسیاری بود.حدود یک ماه بود که بالاخره تونسته بودیم بیمه بگیریم و پزشک خانواده تشکیل شده بود،به خونه بسیار ساده و کم وسیله خودمون عادت کرده بودم .اما متاسفانه نتونستم دوستای خوبی پیدا کنم .خانوم و اقا دکتری که مسن بودند در نزدیکی ما منزل داشتند.من با خانومش هر روز میرفتم کالج و بیشتر اوقات با هم بودیم .زیاد به خونه ما می اومدن اما فاز فکری مون اصلا هیچ رقم به هم نمیخورد.اقای دکترای دامپزشکی داشت اما هرگز و هرگز تحصیلات عالی شعور نمیاره حتی سواد هم نمیاره.این اقا که من واقعا خیلی از دستش حرص میخوردم مرتب و مدام غیبت بقیه میکرد .فقط کافی بود یک روز یک ایرانی دیگه تو خیابون ببینه و ساعتها راجع بهش صحبت کنه ،مثلا میگفت مردک بی سواد منو میبینه با این موی سفید من اول باید بهش سلام کنم .بچه اش چقدر بی ادبه این مردک .یک سری هم حدس و گمانهای خودش اضافه میکرد و خلاصه که تمومی نداشت و مطمئن بودم که کلی هم غیبت ما پیش این و اون میکنه و واقعا به همه چی کار داشت اینکه چرا اینو خریدین چرا اینو خوردین چرا با فلان کس رفت و امد دارین پ خلاصه یک کارآگاه تمام عیار فضول بودن ایشون.به دلیل شرایطی که بود هم نمیشد قطع رابطه کرد و وقتی یک سلام علیک میکردی بیچارت میکرد و یکساعت اراجیف میبافت.و متاسفانه یکی از دلایلی که در تصمیم برگشت به ایران مصمم تر شدم وجود همین خانواده در نزدیکی ما بود .چون مرتبا از شرایط گله داشت و روزی نبود که بد المان و آلمانی ها نگه.در واقع مزید بر علت بود . شخصا آدم وطن پرستی هستم و به اب و خاک این سرزمین دلبسته گی عجیبی دارم.خلاصه هر روز دلتنگی و غم غربت بیشتر میشد.سوار مترو میشدم خودمو میان یک سری ادم مو بلوند چشم ابی اتو کشیده میدیدم،تو فروشگاه موقع خرید المانی ها سبد هاشون از تمام مواد غذایی و تنقلات و همه چی پر میکردن برای اونها خیلی خیلی ارزون بود .المان کشور بسیار ثروتمندی در قاره اروپاست و یک سیاست خیلی خوبی که داره اینه که دریک فروشگاه یک جنس از قیمت خیلی ارزون و البته با کیفیت نسبی خوب هست تا همون جنس با قیمت گرون .پس همه اقشار میتونن به راحتی خرید کنن..این طرز خرید منو به فکر کشور خودم مینداخت بارها دیده بودم خانواده ای چند قلم کالا برداشته بودند و دم صندوق به علت بالارفتن صورت حساب یکیدو قلم صرفنظر کردن . فکر میکردم من متعلق به اینجا نیستم .درسته عاشقه طبیعت و اب و هوا تمیز و سالم اینجا هستم اما همش فکر میکردم اینجا جای من نیست من اینجا یک غریبه ام و حس خوبی نداشتم .اما خانواده ام بسیار مخالف برگشت بودن.دوستها و اشنا ها و هر کسی که میدید من فکر برگشتم ساعتها با من حرف میزد که دارم اشتباه میکنم.پدر و مادرم در ایران از این تصمیم به برگشت هیچ استقبال نکردند و در واقع من باید با کلی ادم می جنگیدم تا بتونم شاید مجابشون کنم که من ایران دوست دارم و دلم لک زده برای حیاط خونه مون با درختهای قشنگش .برای محله مون،برای دستهای پینه بسته پدرم برای نگاه خسته مادرم.و حاظر نیستم خارج از ایران بمونم.هر چند بار اولی نبود که مهاجرت کرده بودم.همون قدر که رفتن سخته برگشتن هم سخته حتی سخت تر .شب تا صبح فکر میکردم ایا کاری که میکنم درسته یا بهتره به حرف بقیه گوش بدم و یک مدت بیشتر بمونم شاید دیدم عوض شد.اما در نهایت تصمیم گرفتم و رفتم بلیط برگشت خریدم.تو یک روز پاییزی تنها چمدونم بستم و رفتم فرودگاه .خوشحال نبودم میدونستم کسی از برگشت من خوشحال نمیشه میدونستم هزار بار باید توضیح بدم.چرا برگشتم .تو فرودگاه هنوز هم مردد بودم حتی برای چند دقیقه هم بیخیال برگشت شدم.به فرودگاه زیبا فرانکفورت نگاه میکردم از همه دنیا اینجا بودن . هواپیما های شرکت لوفتهانزا ردیف پارک کرده بودن به یاد هواپیماهای عهد بوق و قراضه ایران افتادم .غصه خوردم خیلی زیاد.خلاصه بعد از عوض کردن دوتا پرواز بالاخره رسیدم ایران .نصفه شب بود حدود ساعت ۲.پدرم اومده بود دنبالم پریدم تو بغلش لبخند زدم و هیچی نگفتم.شاید حدود دو هفته ای حالم خوب خوب بود شبها راحت تا صبح میخوابیدم و عمیقا خدا شکر میکردم برای نعمت خواب.بعدش یک روز صبح تو خواب و بیداری شنیدم بنزین سه برابر شده مردم اعتصاب کردند خیلی ها دستگیر شدن و باز غصه خوردم و چندی بعد اون فاجعه سردار سلیمانی و سقوط هواپیمامسافری و کشته شدن تعداد زیادی در کرمان و بعدش اومدن کرونا و قرنطینه و هر روز اخبار بد و بدتر .گرون شدن و سر به فلک کشیدن دلار و طلا.و باز عمیقا غصه خوردم.سرزنش اطرافیان که چرا برگشتی و اشتباه کردی یکطرف .حسرت و پشیمانی خودم از طرف دیگه منو له کرد و شکست.اینها بماند ایران وطنم چرا اینقدر ویران است چرا هیچ کس به هیچ کس رحم ندارد چرا ما که مثلا مسلمانیم حکومتمان اسلامی است این چنین در لجن زار فقر و فساد گیر افتاده ایم.حالا من شبها خواب ندارم حالا دیگر وطن برای من معنی ندارد تمام دلبسته گی ام و وابسته گی ها را یکجا خاک کردم.این وطن مال امثال من نیست .اینجا مال یک عده خاص خاص است حالا من عمیقا اینجا احساس درمانده گی و وامانده گی میکنم .پولی کع دیگر ارزشی ندارد .فقری که همه را از پا دراورده .مدیریتی که نیست که هر کس میخواهد فقط گلیم خودش را از اب بکشد . نظم نیست فرهنگ نیست اقتصاد و سیاست که هیچ و هیچ.حالا من روزی هزار بار از خود فقط یک سوال میپرسم چرا برگشتی دیوونه.