ادمهای مهاجر پر از قصه و غصه ان.نمیدونم اما امیدوارم روزی روزگاری نه چندان دور مردمانی از اروپا سالها وقت و جوونی شون و بزارن فارسی یاد بگیرن ،کلی سند و مدرک و هزار جور عدله برای اثبات وجود خودشون جور کنن،سالها منتظر وقت سفارت و مصاحبه بمونن ،در نهایت با کلی منت مجبور بشن خونه و کاشانه و عزیزان خودشون رها کنن و بیان ایران و سالها به فک و فامیلشون پز بدن که بله ما رفتیم ایران و چنین بود و چنان بود.کاش یه روزی، روزگار عوض بشه و آلمانی ها ،مثل من نوعی مجبور بشن زبان یک کشور غریبه یاد بگیرن و با فرهنگ غریبه تر کنار بیان و تنها دلخوش باشن که بالاخره از قفس پریدم.من نمیدونم اصلا تا حالا هیچ آلمانی فکر کرده مهاجرت کنه به ایران ،یا نه حالا اصلا ایران نه یک جای دیگه ،اون بنده خدای آلمانی اصلا میفهمه دل کندن چیه،شبانه روز زبان خوندن چیه؟ اصلا میدونه مهاجرت ادمها رو بزرگ میکنه ،من یک شبه ده سال بزرگ شدم.نه اون بنده خدا پاسپورت کشورش اینقدر مهم و با ارزش هست که اصلا نیازی به این همه جون کندن برای سفر نداره اون اراده کنه میتونه همه دنیا بره .پس دنیای ما ایرانی ها با المانی ها خیلی فرق داره خیلی زیاد.
و اما ادامه داستان مهاجرت: در ساختمان که ما ساکن بودیم خانوم سرایدار بسیار مهربانی بود که از قزاقستان اومده بود آلمان و من چون یک مقدار روسی بلد بودم با هم دوست شدیم.ایشون در تلویزیون یک فیلم مستند از ایران و تهران دیده بود و خیلی از فرهنگ و اداب رسوم ایرانی خوشش اومده بود و همیشه برای من از اون فیلم میگفت .در واقع دنبال یک تایید بود که از من بگیره تا مطمئن بشه آنچه دیده واقعیت هست .منم براش از ایران تعریف میکردم و خیلی دوست داشت بیاد و ایران ببینه منتهی گفت الان پول کافی نداره که خیالشو راحت کردم و گفتم ایران برای خارجی ها بسیار مقصد ارزان قیمتی به حساب میاد و اصلا نگران نباشه چون هر صد یورویی معادل یک ماه حقوق یک کارمند ایرانی .خیلی تعجب کرد و البته خیلی راغب که حتما بیاد.
در خلال روزها که میگذشت بیشتر با شهر و مردم اشنا میشدم حدود یک ماه بعد تونستم در کالج ثبت نام کنم . خوشبختانه کالج شهر خودمون پر بود و جا نداشت و مجبور شدم در کالجی که در شهر دیگه ای که با قطار حدود 30دقیقه با ما فاصله داشت ثبت نام کنم.هر روز صبح باید مسافتی طی میکردم تا به ایستگاه قطار برسم و بعد از سوار شدن به قطار همیشه همیشه فقط بیرون نگاه میکردم ،من از دیدن اون طبیعت زیبا هیچ وقت خسته نمیشدم و همیشه برام تازه گی داشت.معلم زبان المانی زنی روس بود که چند سال قبل مهاجرت کرده بود.خانوم معلم ما در تدریس زبان آلمانی بسیار وارد و خبره بود .اما شاگردها کلاس تعدادی از افغانستان،عراق،سوریه،و کشورهای آسیای و آفریقا بودند یک کلاس چند ملیتی بسیار جذاب که حالا زبان مشترک ما شده بود همین آلمانی.کلاس تا ظهر ساعت یک طول میکشید و البته زنگ تفریحی هم داشتیم و یک چیزی که من عاشقش بودم دستگاه اتومات قهوه سازی بود که با کمترین هزینه میشد بهترین قهوه داشت.تو زنگ تفریح که کلاسهای دیگه هم تعطیل میشدن این چند ملیتی بودن خیلی بیشتر خودشو نشون میداد.در همه دوران عمرم یکی از چیزایی که خیلی ازش لذت بردم یادگیری بوده .خوندن و یادگرفتن چیزا جدید .از یادگرفتن المانی هم با وجود اینکه بسیار زبان سختی هست غرق لذت میشدم.یادمه سال دوم دبیرستان وقتی کتابهای رشته ریاضی فیزیک خریدم ،بغلشون کردم و کتابهای نو یکی یکی بوسیدم.???.
همیشه از این و اون شنیده بودم که آلمانی ها خشک و سرد هستند.باید اعتراف کنم بله همین طوره.در واقع حتی المانی ها با خودشون هم اینجوری هستند .دلیلش اینه این جماعت یاد گرفتن برای راحتی در زندگی برای اینکه بتونن پیشرفت کنن برای اینکه بشه راحت زندگی کرد باید سرت تو کار خودت باشه .اما اگر با شما معاشرت کنند و در واقع با هم اشنا بشید بسیار انسانهای مهربان،دلسوز واقعی و فداکار هستند .اما مثل خیلی از ماها اینجور نیستند که جلوت قربون صدقه های الکی برن اونوقت از پشت سر خنجر بزنن.
به دلیل آب و هوا بسیار مساعد ،در پشت اکثر خونه ها گلدونهای پر از گل وجود داره.در اینجا خونه ها بسیار رنگی پنگی هستن .نما خونه ها با رنگهای بسیار زیبایی رنگ شده ،زرد،ابی،قرمز هر رنگی که فکر کنید .و این منظره بسیار زیبایی خلق کرده.نمیدونم در ایران هم میشه اینکار کرد یا نه ،به جای استفاده از سنگ هایی که با هزار زحمت از دل کوه بیرون کشیده میشن و بسیار ارزشمند هستند اگه رنگ کردن جایگزین بشه به نظرم بهتره.نمیدونم شدنی هست یا نه??
با وجود همه زیبایی های این کشور،هوای خوب،رفاه اجتماعی ،زندگی بدون دغدغه ،بدون ترافیک و دود ماشین، اما در تمام مدت کسی یا چیزی مدام بهم میگفت تو مال اینجا نیستی ،تو اینجا غریبه ای،ایرانی باید ایران زندگی کنه،ایرانی تو ایران ارج و غرب داره و اینکه دختر جان برگرد وطنت...