هیچ چیز مرا ارام نمیکند ،دنیای سخت سخت سخت.دنیای سیاهی و تباهی و من فریاد میزنم .
فریادی خفه در گلویی خسته
مرا رها کنید
مرا به حال خود واگذارید
من بیگانه ام در دنیای شما
از تبار شما نیستم از هیچ کجا نیستم
من غباری بی اعتبارم
فقط رهایم کنید من همین را میخواهم
من نبودن و ندیدن را میخواهم
من کوری و کری را به این بینایی و شنوایی ترجیح میدهم
من پر از فریادهای لعنتی خاموش شده در گلویم
من حالا آتشفشان همه بغضهای فرو خورده ام
از من فاصله بگیرید من پر از آتش و دودم
اخر یک روز ،شاید هم اخرین روز فوران کنم و بعد در ارمش بمیرم
شاید روزی روزی روزی