Shaparak
Shaparak
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

آخه چرا ایران (مهاجرت ۷)

القصه ، بله داستان مهاجرت ما به المان تا اونجا شد که یک هفته ای در هتلی سه ستاره در شهر زیبای کلن بودیم تا اینکه فامیل محترم قرار شد بیاد دنبالمون و مارو به خونه مون برسونه.البته فامیل نامبرده خودش تو یک شهر دیگه بود بنابراین تصمیم گرفتیم به هر مکافاتی هست تا نیمه راه خودمون بریم و از اونجا به بعد بیاد دنبالمون.از مشکلات تازه واردها به آلمان یکی نداشتن تجربه در مورد وسایل حمل و نقل عمومی و تهیه بلیط هست که البته این مشکل گره خورده به ندونستن زبان آلمانی هم هست .وسایل حمل و نقل در آلمان بسیار متنوع و تهیه بلیط هم بسیار متنوع تر هست و البته قیمت بلیطها هم بسته به نوع بلیط انتخابی میتونه تغییر کنه . یه چیزی که تو المان بسیار زیاد منو شگفت زده کرد سیستم راه اهن بود . آلمان مثل شمال کشور ما چون تو جنگل قرار گرفته و تراکم جمعیت بالایی داره شهرها بسیار به هم نزدیک هستند و دقیقا مثل شمال بین دو شهر ممکنه فاصله ده دقیقه ای با قطار باشه.و بین تمام این شهرها ریل راه آهن و سیستم قطار وجود داره . قطارهای بسیار پیشرفته،مدرن،تمیز و البته سریع.ما باید با داشتن ۶ چمدان کوچک و بزرگ دو قطار عوض میکردیم تا در نهایت فامیل مورد نظر ما رو در ایستگاه قطار ملاقات کنه و باز دو تا قطار دیگه عوض کنیم تا برسیم به خونه مون.اواخر تیر ماه بود اما هوا در کشور آلمان بسیار سرد.کلا آلمان کشوری با هوای بارانی و مرطوب و البته سرد برای ایرانی ها هست.خلاصه با هزار مکافات و پرسون پرسون فامیل مون پیدا کردیم و پیش به سوی مقصد.در بین راه آنچه از زیبایی مناظر میدیدم بسیار منو هیجان زده کرده بود.وجود دریاچه ها و رود ها و برکه ها و البته تمیزی و آراسته گی شهرها و حتی مردمی که در ایستگاههای قطار میدیدم جلب توجه میکرد.میدونستم در اروپا خونه ها مثل خونه های ما در ایران نیست و خونه ها نسبتا کوچیک و اجاره بها بسیار گران هست . مخصوصا در شهرهای برزرگ پیدا کردن خونه معضل بزرگی برای تازه واردهاست.بالاخره به خونه مون که توسط فامیل مون پیدا شده بود رسیدیم .خونه که چه عرض کنم دو تا اتاق تو در تو با یک مثلا اشپزخونه که نه کابینت داشت و نه وسیله خاصی و البته بالکنی که مشرف به فضای سبز بود.وسایل داخل خونه خیلی کم در حد ابتدایی بود بسیار ساده اما در عین حال بسیار مرغوب و کاربردی .یک میز و چندصندلی و چند تخت فلزی و کمد تنها وسایل اتاق بودند در اشپزخانه هم فقط یک گاز و یک قفسه و مقداری قابلمه و کاسه بشقاب .با دیدن خونه یهو قلبم ریخت و باز تردید اومد سراغم که اصلا چرا آدم عاقل باید خونه و زندگی و هر انچه داره نداره بزاره و بیاد دیار غربت از صفر صفر شروع کنه .اون شب تو تاریکی بالشم بغل کردم و باز یک دل سیر گریه کردم .صبح روز بعد لازم بود جهت یک سری کارهای اداری بریم اداره مهاجرت .در بین راه معماری ساختمون های قدیمی و طبیعت زیبا و آدمهای ترگل ورگل که در آرامش خودشون داشتن میرفتن سرکار از دلهره ام کم کرد.و باز یکی از چیزهایی که تو اون شهر کوچیک نظرم بهش جلب شد اکثریت سالمند بود .نسبت سالمندان به جوانان در آلمان بیشتر و این در شهر کوچیکی که ما بودیم خیلی به چشم می‌اومد.زوج های پیر دست در دست هم عاشقانه و ارام و بسیار تمیز و مرتب کنار هم قدم میزدن.وقتی در کشوری مثل آلمان حرف از سالمند میشه یعنی خیلی خیلی پیر تر نسبت به ایران .ادمهایی که حدود ۸۰ یا نود سال عمر دارند اما اکثرا در سلامت هستند و زندگی اجتماعی و شخصی نسبتا مرفهی دارند.بارها و بارها زنان مسنی دیدم که سوار دوچرخه با لباسهای ساده زیبا و رنگی در حال خرید یا گشت و گذار هستند .برای من که یک زن ایرانی ، جهان سومی از یک شهر مذهبی که همیشه خدا پرچمهای سیاه عزا بر پاست ، دیدن این زنان سالخورده اما سرحال و سوار دوچرخه در بین طبیعت بسیار زیبا حکم یک رویا داشت.

خانومی مسن درحال
خانومی مسن درحال





خانوم مسن آلمانی در قطار
خانوم مسن آلمانی در قطار







شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید