هنگامی که ترانهی "گراندولا، ویلا مورنا" کمی بعد از نیمه شب در ۲۵ آپریل سال ۱۹۷۴ میلادی [برابر با ۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۳ خورشیدی] که در چنین ساعاتی که همانا باید منجمد و بیحرکت باشد، از رادیو پخش میشد، همهی مردم پرتغال با دقت به رادیو گوش میکردند. ترانهی خوزه آفونسو [José Afonso] در مورد برادری میان مردمی بود که در میهن خود که در دوران دیکتاتوری به سر میبرد، حق هیچ اظهارنظر نداشتند، پس این واقعیت که از رادیو پخش میشد باید معنایی داشته باشد و در واقع هم معنا داشت: این علامت مورد توافق برای کودتا بود که توسط چند صد افسر نظامی جناح چپ طراحی شده بود.
مدتی بود که ناآرامی در نیروهای مسلح افزایش یافته بود. زیرا در حالی که استعمار در سرتاسر جهان در حال فروپاشی بود، پرتغال، سومین قدرت استعماری بزرگ جهان، حتی زمانی که جنبشهای مسلحانه آزادیبخش مسلحانه در آنگولا، گینهی بیسائو و موزامبیک در حال شکلگیری بودند، سرسختانه به امپراتوری استعماری خود دو دستی چسبیده بود!
جنگ در جبهههای متعدد در مستعمرات، نظام استبدادی را تحت فشار فزایندهای قرار داد. افزایش سریع هزینهها در نهایت باعث شد که حدود نیمی از بودجهی کشور صرف جنگهای استعماری شود، که منجر به فقر و رنج شدید در مستعمرات و همچنین در خود پرتغال شد. برای رژیم سالازار، که خود را وارث سنّت استعماری چند صد سالهی پرتغال معرفی میکرد، دو مفهوم استعمار و دیکتاتوری چنان به یکدیگر وابسته بودند که سرنوشت آنها نیز کاملاً در هم تنیده شده بود.
آنتونیو دو اولیویرا سالازار [António de Oliveira Salazar] پس از کودتای نظامی در سال ۱۹۲۶ میلادی به قدرت رسید. پس از انتصاب به سمت نخست وزیری در سال ۱۹۳۲ میلادی، او کشور را به Estado Novo تبدیل کرد، که یک "دولت جدید" روحانی-فاشیستی قابل مقایسه با اسپانیای فرانکو بود. جمعیت فعال و شاغل برای پرداخت بدهی ملی مجبور به گرسنه ماندن شده بود، در حالی که نخبگان سنتی - زمین داران بزرگ، بازرگانان و افسران نظامی - سود میبردند. اپوزیسیون سیاسی در پرتغال و همچنین در مستعمرات با سرکوب بیرویهی پلیس مخفی مواجه شد. با وجود همهی اینها، این کشور مستبد به عنوان یکی از اعضای موسس ناتو در سال ۱۹۴۹ میلادی پذیرفته شد.
جنگهای استعماری در دههی ۱۹۶۰ میلادی، به گفتهی اورته اسپرلینگ (Urte Sperling)، تاریخنگار و مورخ، منجر به "پایان اتحاد طبقاتی مبتنی بر حمایتگرایی (نظام حمایت از صنایع و فرآوردههای داخلی) و غارت استعماری" شد. الیگارشی پرتغال به دو جناح متضاد تقسیم میشد که جناح نخست مشتمل بر کسانی بود که برای نوسازی و گشایش فشار میاوردند و جناح دوم مشتمل بر نخبگانی بود که عمدتاً از استعمار و حمایت گرایی سود میبردند.
با این حال معلوم شد که حکومت از انجام اصلاحات، از جمله در زمان جانشین سالازار، مارسلو کائتانو [Marcelo Caetano]، ناتوان است. تلاشهای تجربی و آزمایشی برای ایجاد گشایش با تهدیدهای کودتا از سوی گارد سابق سالازار تلافی شد و جنگهای استعماری بیوقفه ادامه یافت.
زمانی که گینهی بیسائو در سال ۱۹۷۲ میلادی استقلال خود را اعلام کرد، سربازان و افسران متوجه شدند که اهداف جنگی پرتغال چه قدر با واقعیت مستعمرات بیارتباط است. وضعیت نظامی به طور فزایندهای ناامید کننده شد. تعداد بیشتری از سربازان کشته یا مجروح و آسیب دیده به میهن خود بازگشتند. صدها هزار نفر نیز کشور را ترک کردند.
تضادها در جامعهی پرتغال به طور چشمگیری تشدید شد، به ویژه در ارتش، زیرا حکومت تمایلی به تغییر خط مشی و روش خود در جنگهای استعماری نداشت. در اول دسامبر سال ۱۹۷۳ میلادی، حدود ۲۰۰ افسر در حومهی لیسبون [پایتخت پرتغال] گرد هم آمدند و کودتا را طراحی کردند. آنها هستهی اصلی جنبش نیروهای مسلح (Movimento das Forças Armadas یا MFA) را تشکیل میدادند که عمدتاً از افسران جوانی تشکیل میشد که تقریباً همهی آنها از ردههای متوسط بودند و فعالانه در جنگهای استعماری شرکت کرده بودند. آنها جهت گیریهای سیاسی متفاوتی داشتند، اما بر این عقیدهی واحد بودند که جنگهای استعماری باید پایان بپذیرد و خود این اتفاق نیز مستلزم سقوط نظام دیکتاتوری است.
از آن نقطه، همه چیز به سرعت پیش رفت. اولین تلاش برای شورش در ماه مارس همان سال شکست خورد. سپی جنبش نیروهای مسلح (MFA) سرگرد اوتلو د کاروالیو [Otelo de Carvalho] را مأمور برنامهریزی عملیاتی یک اقدام نظامی کرد و اتحادی را با سرلشکر محافظه کار، آنتونیو د اسپینولا [António de Spínola] تشکیل داد.
زمانی که ترانهی «گراندولا، ویلا مورنا» در ۲۵ آپریل سال ۱۹۷۴ میلادی در رادیو پخش میشد، توطئهگران از قبل مهمترین زیرساختهای راهبردی (استراتژیک) را اشغال کرده بودند. تقریباً هیچ مقاومتی وجود نداشت و تا بعد از ظهر، نخست وزیر کائتانو تسلیم شد. رژیم فرسوده به معنای واقعی کلمه فروپاشید. سرلشکر اسپینولا و جنبش نیروهای مسلح (MFA) برای تشکیل "هیات حاکمهی نظامی نجات ملی" به توافق رسیدند.
مردم با شور و شوق از سقوط حکومت استقبال کردند و صحنههایی از برادری مردم با سربازان در سراسر جهان پخش شد. میخکهایی که غیرنظامیان در لولههای تفنگ سربازان میگذاشتند، به نمادی از فروپاشی تقریباً بدون خونریزی دیکتاتوری تبدیل شد. جشنهای مردمی به کودتا مشروعیت بخشید و آن را به انقلاب تبدیل کرد. تنها چند روز بعد، صدها هزار نفر جشن اول ماه می [روز کارگر] را به یک جشنوارهی مردمی تبدیل کردند.
در این مرحله، توانایی بالقوهی رهاییبخش بودنِ ناشی از سقوط دیکتاتوری آشکار شد. یک قیام مردمی تمام عیار رخ داد. در بخشهای صنعتی لیسبون، اتحادیههای کارگری دست به اعتصاب زدند و کارخانهها را اشغال کردند و پرولتاریای روستایی شروع به سازماندهی خود در جنوب کشور کرد.
در ماه می، یک دولت موقت بر اساس ائتلاف گستردهای که از کمونیستها و سوسیالیستها گرفته تا لیبرالها در آن حضور داشتند، تشکیل شد. اما آنچه در داخل پرتغال مورد استقبال قرار گرفت، باعث انزجار متحدانش در خارج از کشور شد. کشورهای غربی از مشارکت حزب کمونیست پرتغال (PCP) در ترکیب دولت جدید مضطرب شده و نگران همسویی این کشور با اتحاد شوروی شده بودند. جرالد فورد، رئیس جمهور ایالات متحدهی آمریکا، از نخست وزیر واسکو گونسالوِز [Vasco Gonçalves] خواست تا حزب کمونیست پرتغال را از ترکیب دولت جدید بیرون کند. ناتو همچنین "نگرانی خود را در مورد وضعیت پرتغال" ابراز کرد و این کشور را از گروه برنامه ریزی هستهای خود حذف کرد.
در پرتغال، اختلافات سیاسی بلافاصله پس از انقلاب به وجود آمد. در حالی که جنبش نیروهای مسلح (MFA) خواهان یک قانون اساسی دموکراتیک، اتحادیههای کارگری، احزاب و انتخابات آزاد و یک سیاست اقتصادی و اجتماعی بود که به نفع محرومان باشد، اسپینولا خود را رئیس یک حکومت جمهوری تمامیتخواه میدانست. در تابستان ۱۹۷۴ میلادی، دو مرکز نظامی-سیاسی، جنبش نیروهای مسلح (MFA) و گروه اسپینولا، برای کسب قدرت با هم رقابت میکردند. از آنجایی که دولت اخیراً به طور آشکار به دنبال یک کودتا بود، جنبش نیروهای مسلح (MFA) خود را ملزم به عمل کرد تا از اهداف استعمارزدایی، دموکراتیزاسیون و توسعهی اقتصادی محافظت کند. اسپینولا مجبور به کنارهگیری از سمت ریاست جمهوری موقت شد و رئیس سابق ستاد کل نیروهای مسلح، فرانسیسکو دا کوستا گومز [Francisco da Costa Gomes]، که یکی از اعضای جنبش نیروهای مسلح (MFA) بود، جانشین وی شد.
با استعفای اسپینولا در پائیز، مرحلهی دوم انقلاب آغاز شد. در آن زمان، اکثر مردم پرتغال از حکومت محدود ارتش انقلابی استقبال کردند. یک شعار محبوب در آن زمان به طور علنی اعلام میشد: "مردم در کنار جنبش نیروهای مسلح (MFA) ایستاده اند!"
پس از کودتای دوم توسط اسپینولا در مارس ۱۹۷۵ میلادی که به طرز تاسف باری با شکست مواجه شد، جنبش نیروهای مسلح (MFA) دست به حمله زد و تصمیم گرفت که اکثر بانکها و شرکتهای بیمه و به دنبال آن سایر صنایع کلیدی را ملی اعلام کند. به دلیل فشار رادیکالیزه کردن کارگران روستایی، برنامهی اصلاحات ارضی نیز برنامهریزی شد.
مرحلهی سوم انقلاب با انتخابات مجلس مؤسسان در اولین سالگرد انقلاب آغاز شد. با این حال، برندهی انتخابات، قطع به یقین، احزاب چپ نبودند، بلکه حزب سوسیالیست (PS) بود که تحت رهبری ماریو سوارس [Mário Soares] و با دریافت حمایتهای سخاوتمندانهی انترناسیونال سوسیالیست و حزب لیبرال دموکراتیک خلق (PPD) توانست پیروز انتخابات شود. هر دو حزب در کودتا شرکت کرده بودند، اما اکنون میخواستند روند انقلابی را متوقف کنند و به حالت عادی سرمایه داری برسند. آنها که از نتایج انتخابات دلگرم و تشویق شده بودند، فشار وارد کردند.
در همان زمان، مبارزات طبقاتی در طول تابستان داغ سال ۱۹۷۵ میلادی، عمدتاً در آلِنتِخو [Alentejo] در جنوب کشور، جایی که زمینداران بزرگ بر املاک روستایی وسیعی که latifúndios نامیده میشوند، حکومت میکردند، در حالی که در شمال، خردهمالکها زمینها را کشت میکردند، تشدید شد. درگیری بین نیروی کار روستایی و زمینداران بزرگ در جنوب به یک مبارزه مستقیم بر سر کنترل زمین گسترش یافت. در همین حین، صنعت با موج فزایندهای از اعتصابات مواجه شد و جنبشهای خوشنشینی [squatter movements] در شهرها توسعه یافت.
در حالی که جنبش انقلابی از پایین رادیکال شده بود، حزب سوسیالیست پرتغال (PS) و حزب لیبرال دموکراتیک خلق پرتغال (PPD) از دولت ائتلافی خارج شدند و تظاهرات گستردهای را با شعار: "مردم در کنار جنبش نیروهای مسلح (MFA) نمیایستند!" ترتیب دادند. این امر منجر به فروپاشی ائتلافی شد که جنبش نیروهای مسلح (MFA) به آن وابسته بود، آن هم درست در لحظهای که جنبش مردمی به نقطهی اوج خود میرسید و دهها هزار "گردشگر انقلابی" به کشور سرازیر میشدند.
جدایی و تفرقه به زودی به ارتش رسید و جناح چپ جنبش نیروهای مسلح (MFA) تحت فشار فزایندهای قرار گرفت. به هر حال، این جناح، نمایندهی کل نیروهای نظامی نبود: جناح چپ در تفنگداران دریایی تسلط داشتند، اما نیروی هوایی و ارتش تحت سلطهی نیروهای محافظه کار و پراکندهی لیبرال بودند. سرانجام، در آگوست سال ۱۹۷۵ میلادی، گروهی از افسران به طور آشکار خواستار کاهش سرعت انقلاب، توقف برنامهی سوسیالیستی کردن (Socialization)، بازگرداندن نظم و انضباط سربازان و کاهش نفوذ حزب کمونیست پرتغال (PCP) شدند. اختلاف و تفرقه در درون جنبش نیروهای مسلح (MFA) اکنون غیرقابل انکار بود.
ششمین دولت موقت در آن زمان تحت تسلط نیروهای میانهرو قرار گرفت. صدراعظم آلمان، هلموت اشمیت به طور ناگهانی به این کشور وام نقدی پیشنهاد کرد و کمیسیون اروپا نیز پیشنهاد یک کمک مالی را ارائه کرد. جناح چپ جنبش نیروهای مسلح (MFA) به تدریج کنار گذاشته شد. در ۲۵ نوامبر افسران اصلی آن دستگیر شدند و به نقش انقلابی آن پایان دادند.
از انقلاب گل میخک پس از نیم قرن چه چیزی باقی مانده است؟ مهمترین موفقیتهای آن پایان استعمار پرتغال و همچنین سقوط دیکتاتوری و گذار به قانون اساسی مبتنی بر حقوق اجتماعی و دموکراتیک بود اما نتوانست اقتصاد و جامعه را به نفع محرومان متحول کند: انقلاب آنها در کارخانهها و روستاها بینتیجه و نیمهتمام واقع شد.
با این حال، این واقعیت که تنها شش ماه پس از کودتا علیه دولت سالوادور آلنده در شیلی، یک گروه نظامی چپگرا توانست با زور خود یک نظام دیکتاتوری را ساقط و یک جامعهی استبدادی را به یک جامعهی دموکراتیک را منتقل کند، میراثی ماندگار است که تکهای هیجانانگیز را به موزائیک انقلاب اضافه میکند.
این مقاله نوشتهی آلبرت شارنبرگ تاریخنگار، دانشمند علوم سیاسی و ویراستار فعال در بنیاد روزا لوکزامبورگ است که برای اولین بار در نشریهی Neues Deutschland و با همکاری بنیاد رزا لوکزامبورگ منتشر شده و در تاریخ ۶ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ خورشیدی، معادل ۲۵ ماه آپریل سال ۲۰۲۴ میلادی به زبان فارسی برگردانده شده است. مترجم از نظرات و پیشنهادات دیگران برای ارتقای علمی و عملی خود بسیار استقبال میکند. مستدعی است نظرات و پیشنهادات خود را به نشانی Amirrezawsh2017@gmail.com ارسال نمائید.