[…] حتی مرده هم در صورت پیروزی از شر دشمن در امان نخواهد بود و این دشمن دست از پیروز شدن برنداشته است. (والتر بنیامین)
چپ جسد لنین را به سوی فاتحان تاریخ - هم استالینیست ها و هم مخالفان لیبرال آنها - پرتاب کرده است. یک گروه او را به عنوان بتی برای پرستش قدرت خود مومیایی کردند، در حالی که گروهی دیگر او را به عنوان دیوی که دشمن دموکراسی و حقوق بشر است معرفی کردند. چپ نو اساساً خود را یک چپ ضد لنینیست میدید و شکست خود را با میراث او جشن گرفت. علی الظاهر با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ میلادی که آن را به زباله دان تاریخ انداخته بود، به نظر میرسید که سخن پایانی درباره موسس آن حکومت زده شده است. رهبران همان حزبی که او تاسیس کرد و به آن شکل داد، دستاورد او را به خاک سپردند. تقاضا برای تنها نگذاشتن لنین نزد دشمنانش فقط یک هدف دارد. به عبارت دیگر یعنی این اطمینان حاصل شود که میراث او میتواند توسط نیروهای چپ در تدارک آن لحظه رستگاری که وقتی فرا میرسد که درک و فهم محکم و به ظاهر وحشیانه ای که والتر بنیامین در قصیده ای در سال ۱۹۴۰ میلادی به آن اشاره کرده است رخ داده باشد, مورد استفاده قرار گیرد. ما باید از لنین و پی آمدهای رفتارهای او بیاموزیم و درس بگیریم. بخشی از این به رسمیت شناختن وارونگی اهداف و وسایل، اهمیت آستانه ای است که ما را از انسانیت جدا میکند، آستانه ای که نیروهای چپ نباید به خاطر خودمان و به خاطر اهدافمان از آن تخطی کنند. همانطور که رزا لوکزامبورگ در سال ۱۹۱۸ میلادی نوشت: نیروی انقلابی به تنهایی آن نفخه و دم واقعی ای نیست که سوسیالیسم را تشکیل میدهد، بلکه باید با سخاوتمندترین نوع بشریت همراه شود.
این ارتباط اغلب توسط لنین و کسانی که به نام او عمل میکردند قطع میشد. در ماه مه ۱۹۵۳ میلادی، آلبر کامو در صحبت با گروهی از کارگران در پاریس در مورد انقلاب اکتبر و اتحاد شوروی، وضعیت را اینگونه خلاصه کرد: انقلابی که توسط کارگران به وجود آمد در سال ۱۹۱۷ میلادی به پیروزی رسید و طلوع آزادی حقیقی و بزرگترین امیدی را که جهان به خود شناخته است رقم زد. اما آن انقلاب که از بیرون محاصره شده بود، از درون و بیرون تهدید شده بود، برای خود نیروی پلیس فراهم کرد. انقلاب با به ارث بردن اندیشه ای که آزادی را با ظن به تصویر میکشید، کم کم قویتر شد و بزرگترین امید جهان را به کارآمدترین دیکتاتوری جهان تبدیل کرد.
در شرایطی که بشریت با بزرگترین بحران اقتصادی از زمان جنگ جهانی دوم, آن هم در دوران جنگهای بی بند و بار و سرمایه داری سیاه بخت، مواجه شده است, چپ - حداقل در اروپا - امروز صرفا سایه ای از خود است. حذف لنین از حافظه جمعی چپ بخشی از این مرگ تاریخی بوده است. اما چگونه میتوانیم بدون لنین از مارکس صحبت کنیم؟ چگونه میتوانیم از لوکزامبورگ، گرامشی، چه گوارا یا آلنده صحبت کنیم اما از لنین نه؟ اگر چپ بخش مهمی از میراث انقلابی خود را رد کند، چگونه میتوان نوسازی چپ را ممکن کرد؟ اگر لنین در تاریخ خود جایی نداشته باشد، اصلاً چه چیزی از سوسیالیسم باقی میماند؟ من میخواهم ۷ دلیل را مطرح کنم که چرا نباید لنین نزد دشمنانش رها شود!
ظهور لنین برای تبدیل شدن به شخصیتی که مسیر تاریخ را تغییر خواهد داد، با بی دریغ مردود اعلام داشتن جنگ جهانی اول (به همراه چند تن دیگر، مانند کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ) و دعوت به چرخش سلاحهای خود به سمت دشمن اصلی, یعنی طبقه حاکمه, آغاز شد. لنین به این نتیجه رسید که این جنگ تنها از طریق یک جنگ داخلی انقلابی میتواند به پایان برسد. او نمیخواست سیاستهای طبقهی حاکمه را مهار کند، بلکه میخواست با آن مبارزه کند.
هدف این مردود اعلام داشتن جوهره جنگ بود نه علت یا محرک خاص آن. لنین همیشه به تفاوتها و تضادهای جنگ جهانی اول از منظر اهمیت آنها برای امتناع و سرپیچی از جنگ مینگریست. او تا زمانی که معتقد بود که با این کار میتواند راه را برای انقلاب هموار کند، پیگیرانه به دنبال تشدید این تضادها بود. در این روند، او همچنین به دنبال ایجاد فضایی برای سازش بر اساس یک موضع مستقل و چپ ضد جنگ بود.
از نظر لنین، داشتن اصولی استوار با انعطاف پذیر بودن هیچ منافاتی نداشت، بلکه آنها را دو روی یک سکه میدانست. همین هم بود که منجر به توافق صلح با امپراتوری آلمان و سیاست همزیستی مسالمت آمیز پس از سال ۱۹۲۱ میلادی شد. مردود اعلام داشتن جنگ برحسب سودمندی آن برای سیاستهای انقلابی توانایی به سرعت تبدیل شدن به حمایت از اصلاحات و امتیازات، تا زمانی که به نظر میرسید در خدمت قدرت سوسیالیسم هستند, سنجیده میشد.
بین الملل دوم با دیالکتیک مانند سگ مرده رفتار کرده بود. تسلیم ایدئولوژی پیشرفت تکاملی شد و در مفهوم سازی گسستها ناتوان شد. آنها با اعتماد به اصول جهانشمول که مارکسیسم را به آن تقلیل دادند، از درک این قضیه عاجز بودند که توانایی های بالقوه ارائه شده توسط رویدادهای منفرد برای خروج از زندان همگانی همدستی و مشارکت با سرمایه داری و امپریالیسم بسیار مهم است. این لنین بود که در مکاتبات فی ما بین مارکس و انگلس که قبل از جنگ جهانی اول منتشر شد، منبع رویکرد کمونیستی انقلابی آنها را تشخیص داد. به همین دلیل بود که لنین از اولین ماه های تبعید خود در سوئیس، یعنی درست زمانی که به فقدان تقریباً کامل در عاملیت محکوم شده بود، استفاده کرد تا همین دیالکتیک را در سرچشمه آن, یعنی در کتاب علم منطق که انتزاعی ترین اثر هگل است, مورد مطالعه قرار دهد. در فضای تکامل، لنین جهشها را مرکزی دید که ناگهان همه چیز بر سر آن قرار گرفت. او دوباره هگل را به عنوان یک متفکر انقلابی برای چپ کشف کرد.
از بسیاری از بینشهایی که لنین از این طریق به دست آورد، در اینجا فقط یک مورد وجود دارد: تبدیل فرد به امر کلی، امر ممکن به ضروری، انتقالها، تعدیلها و ارتباط متقابل اضداد. برای ایجاد یک سیاست چپ متقاعد کننده، درست بودن در سطح جهانی کافی نیست بلکه وظیفه این است که برای آن موضوع منحصر به فرد که به طور خاص توده ها را در یک لحظه خاص و با هدف سیاستهای مداخله گر تسهیل کننده به حرکت در میاورد, قاطعانه عمل کنیم. هرکسی که در این نمونه منحصر به فرد شکست بخورد، در سطح جهانی نیز شکست خورده است و از معنا تهی خواهد شد.
لنین مهمترین درسی را که از مطالعات خود در مورد دیالکتیک گرفت، در تحلیل اهمیت دورانی قیام عید پاک در ایرلند در سال ۱۹۱۶ میلادی خلاصه کرد: تصور اینکه انقلاب اجتماعی بدون شورش ملل کوچک در مستعمرات و اروپا، بدون طغیان انقلابی بخشی از خرده بورژوازی با تمام تعصباتش، بدون جنبش ناخودآگاه تودههای پرولتری و نیمه پرولتری علیه ظلم و ستم زمینداران، کلیسا، و سلطنت، علیه ستم ملی و غیره - تصور همه اینها به معنای رد انقلاب اجتماعی است. [...] هر کس که انتظار یک انقلاب اجتماعی خالص را دارد، هرگز آن را نخواهد دید. چنین فردی بدون اینکه بفهمد انقلاب چیست از انقلاب دفاع کرده و موافق آن است اما برای تحقق آن هیچ کاری انجام نمیدهد.
این یکی از بیماریهای چپ است که نمیتواند با تضادهای واقعی طبقه کارگر حقیقی در مناسبات واقعی نظم جهانی امپریالیستی و رقابت سرمایه داری درگیر شود. این تعامل مستلزم پرداختن به تعصبات ملی، قومی و مردسالارانه ای است که در میان طبقه کارگر تحت چنین روابطی ایجاد میشود تا حتی از این ناپاکی به منظور استخراج انرژی برای سیاستهای چپ استفاده شود. تنها در صورتی که ما موفق به انجام این کار شویم، میتوانیم در این دوران امپریالیستی در برابر طوفان به حرکت خود ادامه بدهیم.
تشخیص ناقص یا نادرست لحظه تاریخی انتقاد رایج و متداولی است که به چپ برای توجیه ضعف خود بیان میکند. با این حال، مطمئناً فقدان چنین تشخیص هایی وجود ندارد. چیزی که ما فاقد آن هستیم، تشخیصهای تاریخی مبتنی بر خطوط راهبردی پرسشگری است که به نتایج روشنی برای راهبرد چپ میانجامد. اغلب اوقات، خلوص نقدهای سرمایه داری با تلاشی برای اجتناب از پیامدهای ناخالصی که این روابط با طبقات کارگر به جا میگذارد همراه است. به همین دلیل است که این تجزیه و تحلیلها عقیم میمانند.
در دوره کوتاهی بین اواخر ۱۹۱۴ و ۱۹۱۶ میلادی، لنین نه تنها کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایه داری را نوشت، بلکه یک بار دیگر در مورد مسئله ارضی مطالعه کرد، زیرا او رفتار دهقانان را مسئله ای تعیین کننده در آینده میدانست. او الگوی ایالات متحده برای توسعه کشاورزی سرمایه داری را که در پروس به کار گرفته شده بود در کنار هم قرار داد تا بتواند تصمیمات احتمالی را که دهقانان در یک انقلاب با آن مواجه میشوند، درک کند.
در همین دوره، او پیچیدگی مسئله ملی را در دوران امپریالیسم مطالعه کرد، زیرا تصور میکرد که انقلاب تنها در صورتی میتواند موفق باشد که انرژی مسئله ملی را جذب کند و بتواند بدون تسلیم شدن در برابر آن پاسخگو باشد. به این ترتیب، او توجه خود را نه به پرولتاریای متشکل (که انقلابی بودن بالقوه برای او آشکار بود) که به دهقانان، نیروهای ناسیونالیست خرده بورژوا و جنبشهای ضداستعماری معطوف کرد. علاقه او نه چندان معطوف به محدودیتهای طبقاتی این نیروها، بلکه -فراتر از هر نوع فرقهگرایی- به توانایی بالقوه آنها برای تغییر جامعه بود.
به عبارت دیگر، گرایشهای غالب در حال حاضر کدام است؟, کدام سناریوها واقع بینانه است؟, گسستها در نظام حاکم در کجا بیشتر ظاهر میشود؟, چه امکاناتی برای ایجاد اتحادهای قوی حتی از موضع ضعف برای مداخله وجود دارد؟, در موقعیتهای بلاتکلیف، و پس از آن چه باید کرد؟ لنین این پرسشها را در دنباله سال ۱۹۱۴ میلادی از خود پرسید، و او را بیش از هر کس دیگری در چپ برای شرایط انقلابی که بین سالهای ۱۹۱۷ الی ۱۹۱۹ میلادی پدید آمد، آماده کرد. در واقع، اینها سوالاتی است که چپ امروز یک بار دیگر باید از خود بپرسد.
لنین کتاب دولت و انقلاب را در حالی نوشت که دوران تبعید غیرقانونی خود در فنلاند، در بحبوحه وحشت جنگ جهانی اول و تغییرات سیاسی سریعی که در روسیه پس از انقلاب فوریه رخ داد، با این ادعا که مزدور امپراتوری آلمان است, با آزار و اذیت روبرو و مستقیماً تحت تعقیب قرار گرفته و در تدارکات لازم برای تصرف قدرت سیاسی توسط بلشویکها مشارکت داشت.
او قبلاً هر آنچه را که از آثار مارکس و انگلس در مورد جامعه کمونیستی آینده میتوانست جمع آوری کند, به دقت جمع کرده بود و با جان خود از این دفترها محافظت میکرد. هدف او چیزی کمتر از کشف مجدد کمونیسم مارکسیستی به عنوان یک سوگیری راهنما برای سیاست پس از موفقیت انقلاب نبود.
در کتاب دولت و انقلاب، مفهوم خودگردانی مستقیم جامعه از پایین توسط کارگران مسلح و تصرف مستقیم کنترل اقتصاد توسط کارگران در کارخانهها در مقابل چشمانداز تمرکز حداکثری قدرت در دستان طبقه کارگر است. انگار باکونین و مارکس هر دو به طور همزمان قلم لنین را هدایت کرده اند. این امر تا حدی ممکن بود به این دلیل که در تحلیل خود از کمون پاریس, خود مارکس بسیاری از ایدههای آنارشیستی را پذیرفته بود و هم او و هم انگلس تصور میکردند که در جریان یک انقلاب موفق، دولت از بین میرود، زیرا منافع اجتماعی و فردی از بین رفته و به طور فزاینده ای با یکدیگر منطبق خواهند شد. تصادفی نیست که با لنین (همانند مارکس قبل از او) دیدگاه مشارکت آزاد و سازماندهی کل جامعه به عنوان یک کار عظیم دیوان سالارانه در یک جهت و راستا بود.
همزمان با کار لنین بر روی دولت و انقلاب، او از بحثهای پیرامون اقتصاد جنگی و درک خود از برنامهریزی و هدایت اقتصاد که ناشی از مطالعه اتحاد فی ما بین انحصارها و دولت بود برای توسعه برنامهای برای ایجاد ثبات در روسیه از طریق شکلی از سرمایه داری دولتی تحت رهبری یک دولت انقلابی استفاده کرد. این برنامه ای بود که او سپس در سال ۱۹۱۸ میلادی به کار گرفت و با گذار به سیاستهای نوین اقتصادی (از این سیاستها تحت عنوان طرح اقتصادی نپ یاد میشود.) در اواخر سال ۱۹۲۰ میلادی دوباره به آن روی آورد.
دیدگاههای لنین عمیقاً و از نظر درونی متناقض بودند و برنامه فوری او به طور طبیعی با این دیدگاهها ارتباطی نداشت. این امر این امکان را فراهم کرد که، تقریباً کاملاً خودسرانه، بین خشن ترین دیکتاتوری و رادیکال ترین دموکراسی، لغو فوری بازارها و حقوق و همچنین اقداماتی برای تحکیم آنها را ممکن گردد. بنابراین، کمونیسم جنگی و سرمایه داری دولتی را میتوان به عنوان سیاستهای سوسیالیستی توجیه کرد. همه چیز صرفاً به روابط قدرت حاکم و تصمیمات سیاسی که گرفته میشد بستگی داشت. برای یک سیاست چپ پایدار، این بسیار خودسرانه بود.
مطمئناً از زمان تاسیس روزنامه ایسکرا (در زبان فارسی معنای اخگر میدهد.) در سال ۱۹۰۰ میلادی، دغدغه اصلی لنین ایجاد حزبی متشکل از انقلابیون حرفهای بود که میتوانستند مبارزه برای منافع اقتصادی کارگران را با مبارزه سیاسی برای سرنگونی سلطنت تزاری ترکیب کنند.
او در متن پروگرام خود, تحت عنوان کتاب چه باید کرد؟ با صراحت میگوید: سازمان انقلابیها را به ما بدهید، روسیه را واژگون خواهیم کرد!» این خط مستقیماً برخاسته از تجربه شرمآور بی قدرتی خودش بود که در تلاش برای آموزش و تعلیم کارگران بود، بدون اینکه بتواند پراکندگی و جدایی مبارزه اقتصادی و سیاسی را حل کند. لنین میخواست از این ویژگی بدوی بودن که آن را تحقیرآمیز مینامید، دور شود و مفهوم حزب از نوع جدید را توسعه داد: بدون چنین سازمانی، پرولتاریا هرگز به مبارزه آگاهانه طبقاتی بر نخواهد خاست. بدون چنین سازمانی، جنبش طبقه کارگر محکوم به عجز و ناتوانی است. با کمک هیچ چیز جز وجوه برای تامین مالی و حلقه های مطالعاتی و *سازمانهای انتفاعی متقابل، طبقه کارگر هرگز نمیتواند ماموریت تاریخی بزرگ خود که رهایی خود و کل مردم روسیه از بردگی سیاسی و اقتصادی است را به سرانجام برساند. هیچ طبقه ای در تاریخ به قدرت نرسیده است بدون اینکه رهبران سیاسی خود را تولید کند، نمایندگان برجسته آن قادر به سازماندهی جنبش و رهبری آن باشند.
*سازمانهای انتفاعی متقابل سازمان هایی هستند که اغلب، اما نه همیشه، در قالب شرکت تجاری ظاهر میشوند و بر اساس اصل منافع متقابل و تحت حاکمیت مقررات و قوانین حقوق خصوصی فعالیت میکنند. اعضای این سازمانها برخلاف شرکتهای تعاونی، معمولاً با سرمایه گذاری مستقیم به سرمایه شرکت کمک نمیکنند، بلکه از طرق دیگری اقدام میکنند. این سازمانها معمولاً به دنبال کسب سودهای حداکثری و یا سود سرمایه نیستند و اغلب مالیات بر درآمد نمیپردازند. درآمد مازاد ایجاد شده این سازمانها نیز معمولاً برای منافع اعضا و تامین مالی داخلی یا برای حفظ یا رشد سازمان و اطمینان از بقای آن، مجدداً سرمایهگذاری میشود. (توضیح از مترجم)
به ویژه در شرایط کنونی، چپ باید به طرز دردناکی از معنای ناتوانی آگاهی داشته باشد. ناتوانی میتواند منجر به انشعاب و انحطاط و احساس عمیق عجز در مواجهه با تهدیدهای روزافزون و سرازیر شدن احتمالی به سوی بربریت عریان میشود.
قدرت نوعی اغواگری است، اما بدون قدرت، چیزی جز نیات توخالی برای ما باقی نمیماند. در سال ۱۹۲۰ میلادی، کلارا زتکین سخنان رزا لوکزامبورگ را درباره لنین در سال ۱۹۰۷ میلادی دوباره بیان کرد: خوب به او نگاه کن. او لنین است. به سر خودخواه و سرسخت او نگاه کن. سر یک دهقان روسی واقعی با چند خط ضعیف آسیایی. آن مرد سعی خواهد کرد کوه ها را واژگون کند. شاید او توسط آنها له شود اما او هرگز تسلیم نخواهد شد.
لنین چپ سوسیالیست را به سوی قدرتی هدایت کرد که قبلاً هرگز آن را نمیشناخت. او در جریان تصرف و پاسداری از آن قدرت، غالباً بی رحم بود و همه چیز را مطیع این هدف میکرد. تلاشهای او برای جلوگیری از سوء استفاده استالین از این قدرت و نصب نیروهایی که بتوانند با آن مقابله کنند بسیار دیر انجام شد. تلاشهای او که قبلاً به دلیل بیماری لاعلاج خود ضعیف شده بود، کاملاً بیهوده بود. آخرین سخنان دیکته شده او، وصیت نامه او، گواه عدم موفقیت او در برابر نیروهای سلطه گر کنترل نشده است، نیروهایی که خودش با مبارزه اش برای به دست گرفتن قدرت از طریق حزب بلشویک به آن دامن زده بود.
بحران تمدن لیبرال سرمایه داری ارگانیک و جهانی شده است. و درست به همین دلیل، برای پایان دادن به این وضعیت فاجعه دائمی، وقت آن است که به گذشته نگاه کنیم و به قول والتر بنیامین: ضیافتی برای گذشته آماده کنیم تا بتوانیم به آینده روی آوریم.
تاثیر عظیم لنین را نمیتوان از شکست او در ایجاد یک نظام سیاسی که به آزادی افراد احترام میگذارد و یادگیری را تسهیل میکند، به جای قربانی کردن این چیزها در راه مبارزه خالص برای قدرت، جدا کرد. لنین در سالهای پایانی زندگی خود تلاش کرد تا با این عدم موفقیت مقابله کند. نوشتههای او از سال ۱۹۲۲ و اوایل سال ۱۹۲۳ میلادی، قبل از اینکه توانایی صحبت کردنش را از دست بدهد، فرآیندهای جستجوی جدید و باز بود.
در زمان استالین، این فرآیندها در دوران پاکسازی بزرگ خنثی شد، قبل از اینکه در دوره خروشچف و بعداً گارباچف احیا شود. در جمهوری خلق چین، آنها هرگز متوقف نشدند، چرا که از جنگ داخلی شروع شدند و سپس در دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی ادامه یافتند، و از سال ۱۹۷۸ میلادی بدون گسست ادامه پیدا کردند. نشان دادند که دلیلی وجود ندارد که حزبی که بر اساس سنتهای لنین هدایت میشود، ناتوان از تجدید خود باشد.
تنها افرادی که میتوانند از تاریخ بیاموزند کسانی هستند که چهره هایی را که پیش از ما در جستجوی انسانیت از سلطه رهایی یافته بودند را به سر میز مذاکره دعوت میکنند و آنها را به عنوان رفیق مینگرند تا با آنها در مورد تلاشهای بزرگ و همچنین از عدم موفقیتهایشان صحبت کنند. لنین هم به این میز تعلق دارد. اگر نتوانیم عدالت را در حق او ادا کنیم، آینده ای نخواهیم داشت.
در عصری که طبقات حاکم در اروپا و ایالات متحده آمریکا به طور فزاینده ای از اجرای سیاستهای فعلی خود ناتوان هستند، زمانی که حوادث فاجعه بار روز به روز بیشتر میشوند، زمانی که اعتماد شهروندان نسبت به عاملیت طبقات حاکم و نهادهای بورژوایی-سرمایه داری اقتصاد و دموکراسی از دست میرود، زمانی که روح زمانه دیگر روح طبقه حاکم را تکرار نمیکند، آنگاه به ساعت درک و فهم محکم و به ظاهر وحشیانه رسیده ایم که والتر بنیامین خواستار آن بود و لنین به همراه چند سیاستمدار چپ دیگر قادر به انجام آن بودند.
درست همانطور که در سال ۱۹۳۳ میلادی، در مواجهه با چنین بحران اساسی تمدن لیبرال، ما با انتخاب بین فاشیسم یا سوسیالیسم روبرو هستیم. کارل پولانی در سال ۱۹۳۴ میلادی در اینباره نوشت: فاشیسم آن شکل از راه حل انقلابی [بحران تمدن لیبرال] است که سرمایه داری را دست نخورده نگه میدارد. [...] بدیهی است که راه حل دیگری وجود دارد. این راه حل برای حفظ دموکراسی و لغو سرمایه داری است. این راه حل سوسیالیستی است.
اما برای این کار، سوسیالیسم باید از نظر فکری، سیاسی و سازماندهی بازنگری شود. این غیرممکن است اگر تاریخ موجود سوسیالیسم و میراث لنین در این سوسیالیسم جدید گنجانده نشود.
در خلال فروپاشی نظام سوسیالیستی دولتی بلغارستان، آنجل واگنشتاین، پارتیزان، کمونیست و رمان نویس بلغارستانی به حزب خود اظهار داشت: من معتقدم که سوسیالیسم یک پروژه انسانی است، یک پروژه انسانی، اساسی ترین پروژه در تمدن جهانی از زمان ظهور مسیحیت. [...] خواهیم دید که اوضاع چگونه پیش میرود. عیسی مسیح هرگز نمیدانست - با همه اینها او یک مسیحی نبود - چگونه مسیحیت در قرن سوم یا در اعماق تاریک قرون وسطی پیشرفت خواهد کرد. تفتیش عقاید گولاگ مسیحیت بود. مسیحیت نیز گولاگ خود را داشت، در واقع گولاگهای متعددی نیز داشت. من در مورد سوسیالیسم بشارت نمیدهم. فقط میدانم که الگوی دیگری برای بشریت وجود ندارد. هیچ راه دیگری وجود ندارد.
اما این که این راه برون رفت چگونه و به چه صورت خواهد بود, به نحوه برخورد چپها با لنین و میراث او نیز بستگی دارد.
این مقاله توسط پروفسور دکتر مایکل بری، فیلسوف و دانشمند علوم اجتماعی که تحقیقات او بر نظریه و تاریخ سوسیالیسم و کمونیسم، دگرگونی اجتماعی و بوم شناسی و سیاست واقعی انقلابی متمرکز است در تاریخ ۱ بهمن ماه سال ۱۴۰۲ شمسی, معادل ۲۱ ماه ژانویه سال ۲۰۲۴ میلادی در پایگاه اینترنتی بنیاد روزا لوکزامبورگ به نشانی منتشر شده و توسط مترجم به فارسی برگردانده شده است.
مترجم از نظرات و پیشنهادات دیگران برای ارتقای علمی و عملی خود بسیار استقبال میکند. مستدعی است نظرات و پیشنهادات خود را به نشانی Amirrezawsh2017@gmail.com ارسال نمائید.