مارتین مکدونا در بنشیها به سراغ یک رابطه سراسر سانتیمانتالیسم رفته است. رابطهای بین کالین فارل و برندان گلیسون که به شکلی عجیب در ترکیببندی مینیمالیستی شکوهمند شده است. احساساتگرایی یا سانتیمانتالیسم در بنشیهای اینشیرین آنقدر نامتناسب با واکنش عاطفی بیننده است که بدون هیچگونه زمینه لازمی، در تقابل با عقلگرایی قرار میگیرد. بهراستی گویی مکدونا هم خودش داستان را جوری چیده تا مخاطب ببیند عشق و دوستی پایداری بیشتری خواهد داشت یا منطق و کارکردگرایی مکانیکی بر احساسات غلبه خواهد کرد!؟
داستان فیلم در یک دهکده خیالی اتفاق میافتد، پاتریک (کالین فارل) شخصیتی به شدت معمولی و روستایی است، اما روحیهای به اندازه کافی مهربان دارد. او با خواهرش (کری کاندون) و الاغ خانگی محبوبش، جنی، در یک کلبه زندگی میکند و روزهایش تا حد زیادی در گردش دور جزیره و در میخانه با بهترین دوستش، کولم (برندان گلیسون) میگذرد. با این حال، یک روز، کولم به دلایلی که پادریک به سادگی قادر به درک آن نیست، به این دوستی خاتمه میدهد. کولم که یکی دو دهه از پادریک بزرگتر است، تصمیم گرفته که میخواهد سالهای باقی مانده خود را صرف تمرکز بر موسیقی کند؛ چرا که او یک کمانچه نواز مشتاق و آهنگسازی مشتاقتر است. اما این انحلال دوستی شروع کننده یک چالش عجیب و حتی خونین است.
پیشنهاد مطالعه: ۲۰ تا از بهترین فیلم های عاشقانه جهان + بررسی امتیاز IMDb
درام حول همین محور به چرخش در میآید، گرهها یکی پس از دیگری داستان را به سوی نقطه اوج پیش میبرد. مضمون به دارم اضافه میشود و در نتیجه مکدونا فیلمی میسازد که نتیجهاش میشود یک کار جمعوجور و هنری! بیش از اینکه احساس کنید در حال تماشای فیلم هستید، فکر میکنید دارید تئاتر تماشا میکنید، طراحی صحنه مینیمال و آبرنگی، طراحی لباس خوش ذوق و متناسب با یک دهکده خیالی، دیالوگهایی که هر یک با لجههای خاص و متمایز کننده بیان میشوند، موسیقی پسزمینه همراهی کننده و… همگی در کنار یک ضرباهنگ کند که نمیتوان ایراد جدی به آن وارد کرد چرا که خصیصه اصلی چنین درامهایی است، شما را وادار میکند با پاتریک و کولم همراه شوید.
در اینجا پاتریک را داریم که مجنون است. مجنون بودن او هم یک ویژگی جسمی است که سایر شخصیتهای فیلم به آن اذعان دارند و هم یک ویژگی خلقی و روحی که باز هم اهالی دهکده به آن مشرفاند. در آن طرف ماجرا کولم را داریم که در قاموس یک ایدهآلیست و کارکردگرا ترسیم شده است. او عشق را رها کرده و به دنبال معنی میگردد. کارکردگرا است چون به دنبال نتیجه است و تلاش میکند تا سرخودش را با چیزی به اسم ماحصل یا دستآورد گرم کند. مشخص است که در چنین هدفی، عشق به عنوان یک امر فرازمینی خفیف شمرده شده و ترد میشود. داستان تنشهایی را در این زمینه خلق میکند. اتفاقهایی حزنانگیز و از جنس تراژدیهای آشنا که این اثر دارای بارقههای کمدی را حتی تا حدی ترسناک و اگزجره میکند.
بنشیهای اینشیرین، جهانی است که در آن میتوان ادعا کرد همه چیز برای کالین فارل مهیا شده است. شیمیای که بین برندون گلسون ایجاد شده، هر چند تفاوتهای سنی زیادی را در نگاه اول متوجه دید مخاطب میکند، اما رفته رفته به حکم روابط خوب و بازیهای به اندازه تاجایی پیش میرود که کمتر کسی دچار شک و تردید روابط عمیق بین این دو دوست میشود. کالین فارل همیشه در به تصویر کشیدن شخصیتهایی درونگرا موفقیت چشمگیری داشته است، اما این بار متدی را به مخاطب عرضه کرده که برونریزی خاصی در آن نهفته است. همه چیز به اندازه است و هیچ چیز اغراف شدهای در بازی او وجود ندارد که به نفی باورپذیری شخصیت از دید مخاطب بیانجامد.
به عنوان ماحصل متن باید بگویم که بنشیها یک نبرد خونین بین رابطه انسانی، عشق و محبت در مقابل خردگرایی، استدلال منطقی و به نوعی انسان نتیجهگرا است. انسانی که برای رسیدن به نتیجه مطلوب میخواهد به همه چیز پشت کند اما باز هم مغلوب عشق میشود و نمیتواند در مقابل آن ممانعت کند. به قول مولانا:
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت؛ چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته، از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته، از تو کجا گریزم