Shayeste
Shayeste
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مول

جوان وقتی که کله و بدنش گرم شد به پشتی صندلی تکیه داد و با چشم‌های گیج سقف دود زده را تماشا کرد.

تیرها را موریانه خورده بود و چند جای سقف هم نم پس داده بود.

یادش رفت که برای چه به اینجا آمده است و کجا می‌خواسته برود، چیزهای دیگر یادش آمد... یادش آمد که توی عمرش فقط یک بار عاشق شده و آن هم شکست خورده و معشوقش را یک بچه مزلف و یا از نظر او بچه مزلف قُر زده است و قاه قاه به ريش‌اش خندیده است. "تُف؛ راستی دنیای مسخره‌ای است، آخر چه چیز او از من بهتر بود؟... آیا... نه! چه فایده‌ای دارد؟ حالا که کار از کار گذشته فکر کردن درباره‌اش نتیجه‌ای نخواهد داشت."

گردن‌اش خسته شد، چانه‌اش روی سینه افتاد و چشم‌هایش به قیافه زَنَک لنگ‌درازی که روی صندلی، کنار بخاری چمباتمه زده بود دوخته شد. "بدبخت، این هم از آدم‌های رانده شده‌اس، بوی فاتحه می‌ده، این هم نتیجه زندگی. پس از یک مشت فلاکت و سختی آدم دست و پایش را دراز کند و سقط شود... راستی یعنی چه؟"

دوباره به زن فکر کرد "خالق مگر وقت، زیادی داره که صرف ساختن این‌جور آدم‌ها می‌کنه؟ منظورش چیه؟ ... چیز عجیبیه، جداً مسخره است."

صدای سوت قطار محلی که داشت آبگیری می‌کرد، هوای یخ‌زده بیرون را شکافت و از لای درزهای در، توی دکان عرق‌فروشی دوید.


مولاحمدمحموداحمد محمودهر روز کتاب بخوانکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید