داستان دربارهی زنی است که بر اثر حادثهای حافظهاش را از دست داده. کریستین هربار بعد از این که از خواب بیدار میشود تمام حوادث گذشته از حافظهاش پاک میشود و تنها با نوشتن اتفاقات زندگی در دفترچه یادداشت روزانهاش سعی در یادآوری گذشته خود دارد.
بخشی از کتاب:
«اتاقخواب غیرعادی است و ناآشنا. نمیدانم کجا هستم و چه طور از این جا سر درآوردهام. ماندهام چه طور باید خودم را به خانه برسانم. شب را همینجا گذراندهام. با صدای زنی از خواب بیدار شدم و اولش خیال کردم کنارم روی تخت خوابیده است، ولی بعد متوجه شدم دارد اخبار میگوید و من صدای ساعت رادیویی را میشنوم، وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم این جا هستم؛ در اتاقی که نمیشناسم. چشمهایم که به تاریکی عادت میکند، نگاهی به اطراف میاندازم. پیراهن راحتیای پشت در کمد لباس آویزان است؛ که مناسب زنهاست، ولی زنی که سنش از من خیلی بیشتر باشد...»