
انسان موجودی الهام پذیر است. مثل بقیه ی گونه ها نیست و اگر یکی از افراد چیزی را بخواهد روی خواسته ی او نیز تاثیر می گذارد و او هم همان را می خواهد. و همین الهام پذیر بودن باعث شکل گیری مد و مدل های فراگیر شده است. الهام پذیری انسان تا حدی است که می توان گفت چیزی را برای خودش خواهد خواست که باقی افراد جامعه برای خودشان می خواهند و این الهام پذیری همه جا و برای همه خوب نیست. چون تفکیک اینکه چیزی را عمیقا می خواهید یا چون صرفا جامعه گفته است که باید بخواهید سخت می شود. و این الهام پذیری انسان ها موجب بروز "رقابت" های بسیاری نیز می شود. و رقابت در حد شدید موجب شکل گیری "حسادت" و دیگر احساسات ناخوشایند می شود که خوشبختی را به خطر می اندازد. از طرفی انسان بخاطر الهام پذیر بودنش چیزی را قبول می کند که دیگران هم آن را پذیرفته باشند. ولی ما حواس مان نیست که تا چه اندازه از دیگران تاثیر می پذیریم. اینکه کاری را انجام بدهیم یا نه، به سادگی این معادله است که آیا بقیه هم این کار را انجام می دهند یا نه. و رفتارهای ساده و بدون مقاومت همینقدر ساده سرایت پیدا می کنند اما اگر یک رفتار پیچیده را انتخاب کنید فقط از طریق کسانی که با آنها اتصال عاطفی عمیق دارید صورت میگیرد و برای چیزی که نیاز به تلاش دارد انسان ها آنقدر هم الهام پذیر نیستند مگر اینکه افراد نزدیک آنها آن کار را انجام دهند.
همچنین این اتصالات عاطفی ضعیف (نه چندان صمیمیِ) شماست که مشخص میکند تا چه اندازه در حیطه ی شغلی خود موفق شوید. و وقتی حرف از اتصالات ضعیف می زنیم می فهمیم در چه دنیای کوچکی زندگی می کنیم. اما برای تغییر باید توسط کسانی که اتصال عاطفی عمیق با ما دارند پیش برویم چون برای سرایت پیچیده فقط آن ها روی ما اثر دارند و نه سلبریتی ها یا مشاهیر. یعنی اگر هزاربار هم به شما بگویند که ورزش خوب است فایده ای ندارد اما اگر یکی دو نفر از کسانی که با آنها اتصال عاطفی عمیق دارید ورزش کنند احتمالا شما هم ورزش خواهید کرد. سلبریتی ها اگر می فهمیدند که چه تاثیر کمی روی هواداران خود دارند ناامید می شدند. الهام پذیری انسان ها بالاست اما وقتی که فراگیری زیاد باشد و در این حالت بخش زیادی از منطق انسان غیرفعال می شود. تغییرات اساسی در زندگی انسان ها از طریق خوشه های ارتباطی غلیظ و ایزوله در حاشیه صورت می گیرد و نه از طریق اعلام عمومی.
و انسان آنقدر هم که گمان میکند قدرت محرکه یا تصمیم گیری و عمل را ندارد. Bystander effect این امر را ثابت میکند و نشان می دهد که چقدر انسان به یک لیدر مسلط و قوی نیازمند است که در لحظاتی که بقیه ی انسان ها مسخ شده اند و فقط کاری را می کنند که دیگران می کنند لیدر تصمیم میگیرد و تنها با دادن یک دستور ساده همه چیز را عوض میکند. و تعداد کسانی که می توانند لیدرهای گوش به زنگ و حواس جمع و پر جرئت باشند بسیار کم است.
همین وابستگی انسان به هدایت بیرونی، در سطح خرد هم دیده میشود؛ جایی که ما فکر میکنیم کمک میکنیم، اما واقعاً هدایتگر نیستیم...
کار خوبی که کردی را باید براساس نتیجه اش مورد بررسی قرار بدهی و نه بر اساس احساس خوبی که به تو میدهد. مثلا سرکوفت زدن به یک انسان با هدف اینکه او را پر انگیزه کنی برای تلاش، یک کار اشتباه است چون وقتی منجر به نتیجه ی خوب نشود کار خوبی انجام نداده ای ولی ممکن است حس خوبی داشته باشی از اینکه دخالتی کردی و هدف کمک کردن داشته ای. مهم ترین عامل "خرد" درک همین مطلب است. "تلاش کردن" حس خوبی به انسان می دهد اما چیزی که مهم است نتیجه است و نه آن احساس خوب امر به معروف و نهی از منکر. در بهتر کردن اوضاع نباید "تکلیف و وظیفه" مطرح باشد وگرنه چیزی بهتر نمی شود. چون وظیفه انجام یک کار مشخص است اما "مسئولیت" است که هدف برایش مهم است. مثل وقتی است که بچه ای به درس خواندن علاقه ندارد ولی شما احساس "وظیفه" می کنید که با تکرار نصیحت هایتان مغز او را بخورید. اما جالب است که هرگز فایده ای هم از این نصیحت های تکراری حاصل نمی شود اما شما باز ادامه می دهید. شاید بهتر است دست بکشید. چرا نمی توانید به این فکر کنید که این بچه اگر درس نمیخواند شاید دارد مطابق میل غایی و واقعی اش عمل میکند و نباید او را آنقدر شماتت کنید؟ شاید دارد اعلام می کند من بچه ی ساختارهای از قبل تعیین شده نیستم، من باید خودم از نو بسازم. شاید من اصلا اهل علم نیستم شاید هنری ام. و هزاران حالت دیگر. فکر می کنید همین ساختارها چقدر به شیوه ای آبرومندانه ساخته شده اند؟
یک تئوری جدید درباره ی تاریخ ما قویاً می گوید که انسان یکجا نشینی و تمدن را ساخت چون یاد گرفته بود آبجو بسازد و مست شود! و اگر دین نبود عاقبت این تمدن "هرگز ساخته نشده" چه می شد؟ تمدن اولیه بشر بر اساس لذات لیمبیک ساخته شده بود و تمدن ثانویه برای مقابله با انقراض اش ساخته شد. تا وقتی گناهی نباشد تقوا چه کابردی دارد؟ تا وقتی گرسنگی نباشد غذا به چه کاری می آید؟ و تا وقتی مشکلی نباشد قانون به چه دردی می خورد؟ تمدن و قوانین و محدودیت ها هم در پاسخ به این لذت های مشکل ساز لیمبیکی شد.
و اگر طوری می بود که فضا و مکان برای جولان دادن و در عین مزاحم دیگران نشدن، وجود داشت همه ی تمدن ها فرهنگی باز می داشتند اما در بیشتر نقاط فضای مناسب برای زندگی کم بود و منجر به تمدنی سختگیرانه با قوانینی سخت تبدیل شد. که باز هم بقای جامعه مطرح است. و هرجا می بینیم تمدنی با قوانین سفت و سخت در خصوص لذت ها پدیده آمده است باید نتیجه بگیریم که در این خاک، یک لذت خطرناک لیمبیکی ظهور کرده بوده است که انسان ها را وادار کرده برای مقابله و نجات از عاقبت ناگوار و چپه شدن بخاطر آن نجات پیدا کنند. همیشه یک "فشار" هست که منجر به تکامل و یا صرفا تغییر می شود. تکامل یک سیستم پیچیده، ثابت کننده ی وجود یک نیاز برای تکامل و تغییر است مثل رابطه ی شکار و شکارچی. هرچه شکارچی سریعتر باشد شکار مجبور است به سمت سریعتر شدن پیش برود و در تمدن انسان ها هم اگر تمدن پیچیده تری هست که باقی مانده و بقا داشته است به این معناست که از شرایط پیچیده ای گذر کرده و تکامل یافته که توانسته باقی بماند. افراد دیندار در یک منطقه ی خاص، پاک تر یا ساده لوح تر یا رقیق القلب تر نیستند. صرفا بخاطر عوامل خطرساز لیمبیکی مجبور بودند برای بقا به سمت قوانین سختگیرانه تری تکامل پیدا کنند و لزوما عقیده ی آن ها بخاطر حقیقت ماجرا نبوده بلکه راهی برای بقاست. و نیازی نیست آن ها را بخاطر عقیده به آخرت و بهشت و جهنم مسخره کنیم یا آن ها را ساده لوح بنامیم بلکه باید بفهمیم که در این منطقه سالیان پیش محرکی ظهور کرده که آن جامعه مجبور بوده برای دوام آوردن و مقابله با آن چنین تمدن سختی بسازد. و لازم نیست بخواهید خودتان را تا این حد باهوش تر و حقیقت جو فرض کنید که مانند بسیاری از دانشمندان به طرز ساده لوحانه ای فکر کنید علم این است که با عموم مردم شروع به بحث کنید و بخواهید ثابت کنید که خدا وجود ندارد. فقط کافیست از چیزهای ابتدایی ای که فهمیده اید جوگیر نشوید و طاقت بیاورید و بتوانید کمی عقب ترش را هم نگاه کنید... قبل از من... قبل از تو... قبل از ما...