رفقا سلام!
من شروینم و حالم خوبه، امیدوارم شما هم خوب باشید!
یه چند مدتی هست که خیلی روی رفتار مردم با خودشون و همدیگه زوم کردم! میگن آدم وقتی روی دیگران زوم میکنه، دیگه خودش رو یادش میره! اما من واقعا دقتم به رفتارها و کارهای خودم بیشتر شده؛ حالا چجوری؟! میگم براتون!
داستان از اونجایی شروع شد که افرادی رو دیدم که حاضر بودن هر روز ظهر ناهار نخورن و از گرسنگی آزار ببینن تا آخر ماه به خودشون بگن:"چه خوب پسانداز کردیا!"
یا مثلا خیلی از همدورهایهای خودم رو دیدم که بدون اینکه به آینده و زندگیشون فکر کنن، تصمیم گرفتن باز هم ظلم کنکور رو یک سال دیگه تحمل کنن ( و البته که الان از کارشون پشیمون هستن! )
به نظر من، کلماتی مثل "خود" و "من" در جامعهی ما زیاد استفاده میشه اما ارزشش رو افراد معدودی درک کردن! مثلا یکی از اونهایی که ارزش کلمهی "من" رو درک کرده، بیل گیتس هست! اون دقیقا به ارزش وجودی خودش پی برده که تا الان تونسته ارزشهای زیادی خلق کنه؛ فرض کنید بیل گیتس برای خودش و زمانی که در اختیار داشت، ارزش قائل نمیشد! احتمالا بقیش رو خودتون میدونید!!!
در این بخش از مجموعه مقالات "لطفا برای خودمون ارزش قائل باشیم!" بیشتر روی کلیت موضوع متمرکز میشم و میخوام بگم که قبل از اینکه دیگران به ما احترام بگذارن، ما باید خودمون به خودمون احترام بگذاریم و برای خودمون ارزش قائل باشیم. ( چقدر خودمون داشت! )
مسئله دقیقا برمیگرده به طرز تفکر انتقادی! شاید فکر کنبد آدمهایی که تفکر انتقادی دارن خیلی وحشی هستن و همش به مردم گیر میدن اما در واقعیت اینطور نیست! بیل گیتس اگه بیل گیتس شد، دلیلش این بود که طرز تفکر انتقادی داشت! حالا یعنی چی؟!
یعنی به هر کسی یا چیزی که نگاه میکنیم، دقت هم بکنیم و همش از خودمون بپرسیم چرا؛ این مسئله فواید خیلی زیادی داره:
این مثال واقعیه و برای خودم اتفاق افتاده: من در دوره دوم دبیرستان ( موش آزمایشگاهی بودم و برای اولین بار شامل طرح 6-3-3 شدم! ) همش با خودم فکر میکردم که چرا باید بدون هیچ علاقهای، تقریبا تمام وقتم رو صرف مطالعه یک سری کتاب کنم و بعد برم کنکور بدم! واقعا اون کتابها و درس ها به درد من نمیخورد! (
شاید به درد یه نفر دیگه بخوره و موفقیتش رو در اون کار ببینه! )
من مسیرم رو اینطوری تغییر دادم:
اول از خودم پرسیدم: چرا باید یکسری کتاب بخونم که هیچموقع به دردم نمیخوره؟! جواب: چون باید کنکور بدم و برم به یه دانشگاه خوب!
دوباره سوال مطرح شد: چرا باید برم به دانشگاه خوب؟! جواب: برای اینکه بعدا شغل خوبی گیرم بیاد!
و باز هم سوال: چرا باید شغل خوبی گیرم بیاد؟! جواب: برای اینکه بتونم زندگی خوب و مطلوبی بسازم!
و سوال آخر: آیا میتونم از علاقه خودم به زندگی مطلوب و راحتم برسم؟! جواب: البته که همینطوره!
تازه یک گام جلو رفته بودم و باید علاقم رو با طی کردن همین روند، پیدا میکردم! به همین سادگی مسیرم رو پیدا کردم و پیش رفتم . . .
به این "چرا" گفتنها، میگن تفکر تحلیلی ( من بهش میگم تفکر انتقادی! )
پس در این مقاله، متوجه شدیم که باید به خودمون احترام بگذاریم و فهمیدیم که برای تمایزمون با افراد عادی، باید به شیوههای درست فکر کنیم؛ یکی از این شیوهها که باعث رشد و ترقی ما میشه، تفکر تحلیلی ( به قول من تفکر انتقادی! ) هست که میتونه خیلی مفید باشه!
امیدوارم که از این مقاله استفاده کافی رو برده باشید!
شروین ترابیان - - - واژهها را باید شست؛ جور دیگر باید نوشت!