اهالی ذولت، بعد از آن سیل شبانه برای اولین بار با پدیده «عدم کفایت منابع» مواجه شدند. فهمیدند که نیاز دارند بر تولیدات خود، کنترل داشته باشند تا بتوانند حجم و زمان عمل آوری آن را تنظیم کنند.
میدانید که در ذولت تنها مهم-ها، مهم هستند! و اینجا مهم همان اکثریت است. اکثریت اهالی ترجیح دادند که اختیار زمین-های خودشان، به عنوان تنها مالکیت تعریف شده در جزیره، برای خودشان باقی بماند و بخشی از جنگل-های مرکزی بِلّا را برای این کار اختصاص دهند. درواقع بخشی از سرمایه اصلی و جمعی جزیره، برای تست-های اولیه و بعد پیاده-سازی ایده پرورش خوراک، انتخاب شد.
مشکل اینجا بود که در تاریخ ذولت، هیچ تجربه-ای از پرورش گیاه وجود نداشت. همین مسئله موجب شد که از روز اول اجرا، به مدت چهار سال، چیزی نصیبشان نشود مگر علم و تجربه! به مدت چهارسال نه تنها قدرت کنترل و تنظیم پیدا نکردند، بلکه با فراز و فرود تولید مواجه بودند.
ماه-هایی بود که حجم بِلّای سالانه نسبت به قبل کمتر می-شد و 3 خانواده ته لیست توزیع در مضیقه قابل لمسی قرار می-گرفتند، مضیقه-ای که زاده تصمیم جمع بود و آن-ها در راستای رسیدن به آرمانی بلند مدت، آن را تحمل می-کردند چون میدانستند تغییر هزینه دارد. هزینه-ای که 9 خانواده دیگر هیچگاه درک ملموس و مشهودی از آن پیدا نکردند.
مشکل اصلی بی-تجربگی نبود، مشکل، ارزیابی نکردن ریسک این تصمیم برای قشر آسیب پذیر، در کوتاه مدت بود. ریسکی که چون متوجه غیرمهم-ها بود، به چشم نیامد. حق مسلم و طبیعی-ای که گرفته شد اما جایگزینی برای آن در نظر گرفته نشد. این اولین تجربه درد غیرمشترک در ذولت بود.
دقیقا مانند روایت سیل، باز هم 3 خانواده ته لیست موفق نشدند مسخرگی سیستم توزیع ثروت بر اساس همان نسبت-های ثابت بی-اساس همیشگی را به چشم بیاورند. «به راستی که چه کسی تصمیم می-گیرد که درد زایش توسعه را چه کسانی متحمل شوند؟ اگر توسعه برای همه هست، نباید درد هم برای همه باشد؟» جمله-ای که نماینده خانواده دوازدهم با خود زمزمه می-کرد اما هیچ-وقت، هیچ-کس، آن را نشنید و اینگونه بود که درد غیرمشترک فقر، ماندگار شد.
ماه-های پایانی سال چهارم بود که در کمال تعجب، محصول برداشت شده، دو برابر مقدار پیش بینی شده شد. این خبر برای 3 خانواده انتهای هرم توزیع که بیشترین زمان و توان جسمی را برای پرورش محصولات خرج کرده بودند، در نگاه اول مسرت بخش بود اما همانطور میدانید که ذولتیان قدرت درک مسائل پیچیده را ندارند و مسائل را ساده می-کنند. از طرفی مواجه شدن با مازادمحصول، یک مسئله غیرقابل پیش بینی برایشان بود. با این پیش درآمد، یقین دارم که میدانید تصمیم اهالی چه بود! آنان مازاد محصول را به دریا ریختند. چرا که مازاد برایشان چیزی فراتر از برنامه بود که برنامه-های ریخته شده قبلی را به هم می-ریخت، پس باید از شر(!) آن-ها خلاص می-شدند.
نکته قابل درنگ این بود که مازاد محصولشان، نسبت به محصولات عادی، به یک فرآیند زمان-برتر برای قابل مصرف شدن نیاز داشتند. به همین دلیل اگر با همان نسبت-های عادی تقسیم میشد، عملا 9 خانواده اول آن را بدون استفاده رها می-کردند، البته هیچ نیازی هم به استفاده از آن نداشتند. اما هر چه که به پایین لیست دریافتی بیاییم، نیاز به استفاده از این محصول نامرغوب، برای حفظ حیات، بیشتر میشد. این به این معناست که،مازاد محصول، با وجود به معنای واقعی «مازاد» بودن برای 9 گروه اول درآمدی، میتوانست کیفیت زندگی و سطح رفاه 3 خانواده ته لیست را بهبود ببخشد و به خانواده-های بالاتر نزدیک-ترشان کند.
عملا تصمیم جمع، بر حفظ حجم-های دریافتی با وجود امکان بهبود آن برای خانواده-های کف هرم توزیع بدون هیچ اثر منفی بر رفاه سایرین و حفظ نسبت-های دریافتی با وجود افزایش منابع در دسترس به معنای توسعه و تغییر شرایط بود. این اولین تجربه فقر طبقاتی در ذولت بود.
در ذولت، اصول سخت-گیرانه-ای روی انجام وظایف محوله به هر شخص بود و هر کاری متولی داشت. تهیه تمام کالاها هم ذیل همان وظایف بود و تقسیم-بندی آن-ها هم طبق قوانین.
3 خانواده آخر لیست علیرغم اینکه آسیب-پذیرتر و نیازمندتر به شنیده شدن بودند، شنیده نمی-شدند. آن-ها در اقلیت بودند. در جلسات هفتگی، به همان دلیل کم بودن درآمدشان (کمترین تاثیر تصمیمات و کارشان بر اهالی)، در آخر صف صحبت بودند. اگر وقت جلسه تمام نمی-شد و نوبت پیدا می-کردند هم حرف از بازتعریف توزیع ثروت و منعطف کردن قوانین می-زدند، منتها این قبیل حرفها، ظاهرا به نفع اکثریت نبود، پس عملا نه درک می-شد و نه اثری داشت. اینگونه بود که تغییر قوانین رویا بود. رویایی که تحقق-اش، مبارز میطلبید.
میدانید درد این روایت کجاست؟ تا پیش از ماجرای سیل، همبستگی عمیقی بین اهالی بود، خانواده-های دهم، یازدهم و دوازدهم، هیچگاه بابت صحبت نکردن یا شنیده نشدنشان، احساس ضرر نمی-کردند. چرا که همیشه، نفع یکی، نفع همه بود. اما از آن شب، وضع فرق کرده بود...
انگیزه حفظ نسبت-ها، چقدر می-تواند قوی باشد که فقر را اختراع کند؟ که طبقه-بندی را اختراع کند؟
که درد غیر مشترک در یک جامعه پیش از این همبسته! را اختراع کند؟
که باعث شود، کسی حق خودش را بخرد!
آن هم از مازاد دیگری!!!
فقر چقدر می-تواند قوی باشد که حریم و زندگی را به حاشیه بکشاند و زندگی را در سطح خورد و خوراک پایین بکشد؟ که بی صدا کند؟ که به حاشیه براند؟ که آنقدر عمیق باشد که نتوان از آن گریخت؟
این حس مالکیت چقدر می-تواند قوی باشد که سرمایه جمعی را برای حفظ خود، به نابودی بکشد؟
که تجارت را اختراع کند؟ تجارت بر سر حیات، بر سر حرمت...
که تجارت و بازار را ملاک تعیین ارزش و شرف کند؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوشته شده توسط Shiva در ۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹