ویرگول
ورودثبت نام
Shirvash
Shirvash
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شاعر قجری، کی؟ من؟!

اگه دو سال قبل میگفتن چند تا دونه شعر میگی «ریا نباشه تا همین الانش نصف کتابمو نوشتم»، چنان بهم برمیخورد که بجز ... ، ممکن بود فحش برادر و پدر هم بهش بدم، چون تا اون موقع هر کی میگفت پیشته! سریع میگفتم؛«پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم. ازحافظ، یا«آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند» إبن یمین!تاجایی که تنهایی وسکوت منو به زمزمه واداشت! اولش گفتم دیوونه شدم رفت! بعد از مدتی یکی از شعرهامو «شهید ضیائی» بصورت دکلمه خوندم و توی پیج فیک اینستا گذاشتم که شبکه کلمه ازم خواست کاملشو بگم و بفرستم براشون! خوشحال از تأیید و ناراحت از سیاسی بودن شعر سریعأ به اینستا گریخته و کامل حذفش کردم!افسوس و افسوس از اونهایی که در زمان شک به جنونم گفتم و جایی ننوشتم...اولینش که نوشتم؛ خرداد بود توی خرداد 1399 اونایی که شخصأ دوست دارم؛ شاعر قجری یا شیروش «که همش عین آدمای خودشیفته از خودم تعریف کردم» و بعد بارداری جهل (البته اینو من برای اولین باره میگم؛ زمانی که دختر رو دیدم 17-18 ساله بود با پسری حدود 3 ساله توی بغلش که هر جور به قضیه نگاه کنی خوفناکه! برای قشنگتر شدن شعر ترجیح دادم دخترک خود را به شکم باشد و حامله نه به بغل، ینی دقیق ترش بسان همانی که انگار غصه سی ساله ی من را به شکم دارد، باشد)، بعد شعر سوژه جانم که دختری بومی برای اولین بار چشمم رو به زاویه دیگه باز کرد و تو دهنی ای شد برای کسی که میگفت: شعر فقط باید خـــــــدا باشه و وطــــــن!و بعدی ها...وقتی شعر میاد! نعوذبالله بسان وحی به زبان منِ اُمّیِ شعر ندان و انگار فقط میگه اِقرأ...و همین شده که این مسأله رو به چشم معجزه و هدیه و البته لطف و مرحمت خدا میبینم و همیشه و همه جا خداوند رو شاکر تا اونجائی که قسم خوردم در زندگی و تا جایی که اجازه حیاتش باشه این زبان به چیزی غیر از حمد و ثنایش نجنبد...الحمدالله...مح
اگه دو سال قبل میگفتن چند تا دونه شعر میگی «ریا نباشه تا همین الانش نصف کتابمو نوشتم»، چنان بهم برمیخورد که بجز ... ، ممکن بود فحش برادر و پدر هم بهش بدم، چون تا اون موقع هر کی میگفت پیشته! سریع میگفتم؛«پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم. ازحافظ، یا«آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند» إبن یمین!تاجایی که تنهایی وسکوت منو به زمزمه واداشت! اولش گفتم دیوونه شدم رفت! بعد از مدتی یکی از شعرهامو «شهید ضیائی» بصورت دکلمه خوندم و توی پیج فیک اینستا گذاشتم که شبکه کلمه ازم خواست کاملشو بگم و بفرستم براشون! خوشحال از تأیید و ناراحت از سیاسی بودن شعر سریعأ به اینستا گریخته و کامل حذفش کردم!افسوس و افسوس از اونهایی که در زمان شک به جنونم گفتم و جایی ننوشتم...اولینش که نوشتم؛ خرداد بود توی خرداد 1399 اونایی که شخصأ دوست دارم؛ شاعر قجری یا شیروش «که همش عین آدمای خودشیفته از خودم تعریف کردم» و بعد بارداری جهل (البته اینو من برای اولین باره میگم؛ زمانی که دختر رو دیدم 17-18 ساله بود با پسری حدود 3 ساله توی بغلش که هر جور به قضیه نگاه کنی خوفناکه! برای قشنگتر شدن شعر ترجیح دادم دخترک خود را به شکم باشد و حامله نه به بغل، ینی دقیق ترش بسان همانی که انگار غصه سی ساله ی من را به شکم دارد، باشد)، بعد شعر سوژه جانم که دختری بومی برای اولین بار چشمم رو به زاویه دیگه باز کرد و تو دهنی ای شد برای کسی که میگفت: شعر فقط باید خـــــــدا باشه و وطــــــن!و بعدی ها...وقتی شعر میاد! نعوذبالله بسان وحی به زبان منِ اُمّیِ شعر ندان و انگار فقط میگه اِقرأ...و همین شده که این مسأله رو به چشم معجزه و هدیه و البته لطف و مرحمت خدا میبینم و همیشه و همه جا خداوند رو شاکر تا اونجائی که قسم خوردم در زندگی و تا جایی که اجازه حیاتش باشه این زبان به چیزی غیر از حمد و ثنایش نجنبد...الحمدالله...مح

اگه دو سال قبل میگفتن چند تا دونه شعر میگی «ریا نباشه تا همین الانش نصف کتابمو نوشتم»، چنان بهم برمیخورد که بجز ... ، ممکن بود فحش برادر و پدر هم بهش بدم، چون تا اون موقع هر کی میگفت پیشته! سریع میگفتم؛

«پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم. ازحافظ، یا

«آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند» إبن یمین!

تاجایی که تنهایی وسکوت منو به زمزمه واداشت! اولش گفتم دیوونه شدم رفت! بعد از مدتی یکی از شعرهامو «شهید ضیائی» بصورت دکلمه خوندم و توی پیج فیک اینستا گذاشتم که شبکه کلمه ازم خواست کاملشو بگم و بفرستم براشون! خوشحال از تأیید و ناراحت از سیاسی بودن شعر سریعأ به اینستا گریخته و کامل حذفش کردم!

افسوس و افسوس از اونهایی که در زمان شک به جنونم گفتم و جایی ننوشتم...

اولینش که نوشتم؛ خرداد بود توی خرداد 1399

اونایی که شخصأ دوست دارم؛ شاعر قجری یا شیروش «که همش عین آدمای خودشیفته از خودم تعریف کردم» و بعد بارداری جهل (البته اینو من برای اولین باره میگم؛ زمانی که دختر رو دیدم 17-18 ساله بود با پسری حدود 3 ساله توی بغلش که هر جور به قضیه نگاه کنی خوفناکه! برای قشنگتر شدن شعر ترجیح دادم دخترک خود را به شکم باشد و حامله نه به بغل، ینی دقیق ترش بسان همانی که انگار غصه سی ساله ی من را به شکم دارد، باشد)، بعد شعر سوژه جانم که دختری بومی برای اولین بار چشمم رو به زاویه دیگه باز کرد و تو دهنی ای شد برای کسی که میگفت: شعر فقط باید خـــــــدا باشه و وطــــــن!

و بعدی ها...


وقتی شعر میاد!

نعوذبالله بسان وحی به زبان منِ اُمّیِ شعر ندان و انگار فقط میگه اِقرأ...و همین شده که این مسأله رو به چشم معجزه و هدیه و البته لطف و مرحمت خدا میبینم و همیشه و همه جا خداوند رو شاکر تا اونجائی که قسم خوردم در زندگی و تا جایی که اجازه حیاتش باشه این زبان به چیزی غیر از حمد و ثنایش نجنبد...

الحمدالله...

محمود.



شعر شیروشمحمود شیروشاشعار شیروشimshirvashmahmoud shirvash
وبلاگی جهت انتشار مجموعه اشعار محمود شیروش که بصورت قطعه قطعه و خلاصه گویی در اینجا گذاشته میشه. «هیچکدام از شعرها کمتر از 20-25 بیت ندارند»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید