شعر م*داغِ آن زاده عمو، خاله زا را که نگو، آنچنانی بمانده زِ دِلَم، که گرفته نَفَسَم...یاد باد آن روزها، شبها را به کِنار، که همه پاره تنان جمع اند به دُورَم...*بزودی...*@imshirvashشعر محمد جان*داغِ آن زاده عمو، خاله زا را که نگو، آنچنانی بمانده زِ دِلَم، که گرفته نَفَسَم...یاد باد آن روزها، شبها را به کِنار، که همه پاره تنان جمع اند به دُورَم...*بزودی...*@imshirvashشعر محمد جان ، ب*داغِ آن زاده عمو، خاله زا را که نگو، آنچنانی بمانده زِ دِلَم، که گرفته نَفَسَم...یاد باد آن روزها، شبها را به کِنار، که همه پاره تنان جمع اند به دُورَم...*بزودی...*@imshirvashشعر محمد جان ، ب*داغِ آن زاده عمو، خاله زا را که نگو، آنچنانی بمانده زِ دِلَم، که گرفته نَفَسَم...یاد باد آن روزها، شبها را به کِنار، که همه پاره تنان جمع اند به دُورَم...*بزودی...*@imshirvash
شعر محمد جان ،
*داغِ آن زاده عمو، خاله زا را که نگو، آنچنانی بمانده زِ دِلَم، که گرفته نَفَسَم...
یاد باد آن روزها، شبها را به کِنار، که همه پاره تنان جمع اند به دُورَم...
*او که اِفلیجی بود، ولی سَرتاسَرِ آن وجودش را چُنان هوشی بود، که خدادادی بود،