اگه دو سال قبل میگفتن یه همچین روزی میرسه که چند تا دونه شعر میگی «ریا نباشه تا همین الانش نصف کتابمو نوشتم»، چنان بهم برمیخورد که بجز ... ، ممکن بود فحش برادر و پدر هم بهش بدم، چون تا اون موقع هر کی میگفت پیشته! سریع میگفتم؛
«پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت، ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم. ازحافظ، یا
«آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند» إبن یمین!
تاجایی که تنهایی وسکوت و البته تا حدودی مهر و یاد خدا منو به زمزمه ها واداشت! اولش گفتم دیوونه شدم رفت!(باشه بابا، همون دیوونه تر!) بعد از مدتی یکی از شعرهامو بنام: سخن مرگ یا «شهید ضیائی» بصورت دکلمه با تصاویری از شیخ شهید خوندم و توی پیج فیک اینستا گذاشتم که «شبکه کلمه» ازم خواست کاملشو بگم و بفرستم براشون! خوشحال از تأیید و ناراحت از سیاسی بودن شعر سریعأ به اینستا رفته و کامل حذفش کردم!
افسوس و افسوس از اونهایی که در زمان شک به جنونم گفتم و جایی ننوشتم...
اولینش که نوشتم؛ خرداد بود توی خرداد 1399
اونایی که شخصأ دوست دارم؛ شاعر قجری یا شیروش «که توش همش عین آدمای خودشیفته از خودم تعریف کردم|:» و بعد بارداری جهل (البته اینو من برای اولین باره میگم؛ زمانی که دختر رو دیدم 17-18 ساله بود با پسری حدود 3 ساله توی بغلش که هر جور به قضیه نگاه کنی خوفناکه! برای قشنگتر شدن شعر ترجیح دادم دخترک خود را به شکم باشد و حامله نه اینکه به بغل، ینی دقیق ترش بسان همانی که: انگار غصه سی ساله ی من را به شکم دارد، باشد)، بعد شعر سوژه جانم که دختری بومی برای اولین بار چشمم رو به زاویه دیگه باز کرد و تو دهنی ای شد برای کسی که میگفت: شعر فقط باید خـــــــدا داشته باشه و وطــــــن! خِلاص! و البته سردار جنگ. که یادم رفت زودتر بگم که خیلی دوستش دارم،و بعد گل سمنبر به یاد عمه عزیزم و باز یادم نبود زلزله رو زودتر بگم که مربوط میشه به زلزله ایه ک روز یکشنبه 1400/08/23 هرمزگان و قشم رو با ریشترهاش لرزوند.و شعرهای دیگر که فقط بیست تاییش رو بطور خلاصه و قطعه قطعه در وبلاگ هام گذاشتم.
نعوذبالله بسان وحی به زبان منِ اُمّیِ شعر ندان و انگار فقط میگه اِقرأ...و همین شده که این مسأله ی کلید اسرار طؤری رو به چشم معجزه و البته لطف و مرحمت خدا میبینم ( به یاد ۵ سال قبلش افتادم که برای اولین بار یه چیزی از ته دل طلب کردم از خدا و...) که موهبتی اعطا کرده که باهاش میتونم اسمم رو تا قیام قیامت زنده نگهدارم پس همیشه و همه جا خداوند رو شاکر هستم تا اونجائی که قسم خوردم در زندگی و تا جایی که اجازه حیاتش باشه به این سر و زبان به چیزی غیر از حمد و ثنایش خطا نکنه و نجنبد...
**قضیه ۵سال قبل چیه؟!(کلید شیروش)
بعد ۲ سال مرخص شدن از خدمت مقدس، زنگ زدم میزپاس گردان یکم تکاوران دریایی و خواستم فرمانده گردان رو صدا بزنه. گفت با دوسه تا فرمانده گروهان ها نشستن توی دفترش نمیاد، گفتم بگی شیروشه با کله میاد! در کمال تعجب پرسید؛ محمود شیروش؟!!! هنگیییدم... اسم دو سه تا سرگروهبانا رو بردم که کدومشونی؟ گفت والا اینا هیچکدومشون نیستن و اونقدری گذشته که همین ناوسروان فریدونی فرمانده گردان هم الان ناخدا سومه! (معادل سرگرد)... هرچی به مغزم فشار آوردم و مرور صد تا معادله و احتمال اونم در نهایت خوش بینی دیدم من اگه بجای ۳ماه اضافه خدمت، ۱۳ماه اضافه تر مونده بودم باز قیافه نحس این پایه بوق نفله رو نمیدیدم! (پایه بوق اصطلاحیه که برای سربازان تازه وارد بکار برده میشه). خلاصه که وقتی دید احتمال اووردوز و سکته مغزی و قلبی و بعدی و... برام بطور همزمان وجود داره، خودش گفت؛ فرمانده گردان مقاله های طنزی که زمان خدمت با عنوان؛ ”پایه بوق چیست» نوشته بودی رو جمع کرده و حدود یکسوم بورد <board> دستورات گردان یکم رو بهش اختصاص داده و چسبونده! بعید میدونم کسی حس و حال اون لحظه منو بتونه درک کنه.اینکه یه چیزی نوشته باشم که باعث بشه برای چند دقیقه کوتاه خنده ای بیاره رو لبهای سربازای مظلومی که از بد حادثه باید خدمتشونو توی جهنمی به اسم جاسک بگذرونن، عجیب بغضم ترکید... از ته ته دل آرزو کردم؛ خدایا یه کاری کن نه فقط بعد دو سال که تا قیام قیامت باعث بشه اسمم به نیکی بمونه! و درنهایت با وجود نشونه های به این قشنگی از عظمت و حقانیت خدا اونم بغل گوشمون، کلید اسرار ترکیه ای کیلو چند؟!