قصه ی دخترکِ شعرِ بارداری جهل
صاحب خونه بعد سه سال گفت میخوام خونم رو بفروشم و برم بندرعباس بخرم که محل زندگی و تحصیلشه پس به ناچار راه افتادم دنبال خونه. ولی شیرمرغ راحت تر بود تا یه قبر یک در دو متر توی درگهان 1400!
از بنگاه و املاکی رونده و پناه به محله و آدمهاش. توی همین گشتن ها بود که چشمم به دخترک قصه افتاد. بزرگترین راز شعر که قراره لو بدم اینه که دخترک اصلا حامله نبود! پسربچه بغلش بود ولی بعد از کلی کلنجار رفتن و چشم غره و بدوبیراه و دست به یقه شدن و (تا نزدیکای دست به اسلحه شدن) با خودم بود! که به این نتیجه رسیدم اگر دخترک داستان حامله باشه خیلی بهتره و نزدیکتره به اینکه مثل شعر؛ «غصه سی ساله ی من را به شکم داشت» تا اینکه به بغل داشته باشه!.
البته اینم بگم دخترک کمتر از سن قانونی با بچه ای که حداقل سه سالش بود، هر جوری بخوای به قضیه نگاه کنی حتی خوش بینانه ترین حالتش باز انتهاش شدیدأ ترسناکه و اونقدر روی اعصاب و روانم رفته بود چند روزی که آخرش شعر اومد با؛
دخترک بچّه بِدیدَم، که جُز آن دردِ نگاهَش، به نظر خود به راه داشت،
او که خود انگاری، غصّه سی ساله ی من را به شِکَم داشت...
...
البته اوایل که اومده بودم توی این محله از شهر درگهان، دختر اونقدر کوچیک بود که توی کوچه با بقیه هم بازی ها و هم سن و سالهاش و چند تا عروسک! بازی میکرد غافل از اینکه ایشون زنی هستند به شددددت شوهردار!!!
.!
اینگونه مسائل یا بهتره بگم حوادث رو قبلأ از دوستان بومی جزیرتیم شنیده بودم و با اینکه برای من یجور فاجعه ی هولوکاست طوری بود ولی انگار بین خودشون تبدیل به خاطره شده!
علئ کل حال، بنظرم جای وام گرفتن از آداب و رسوم هزار و چند سال قبل کشورهایی مثل عربستان و افغانستان و بنگ و بالشت و پتو مُتکا و... یه نگاهی به گذشته خودمون داشته باشیم و بجای دامن زدن بجهل ونادانی،مقابلش بایستیم و مبارزه کنیم نه اینکه دربرابر هر ظلمی سکوت کنیم و در نهایت تن به خواستههای این چنینی بدیم. هزار البته که توی کشور که نه، حـکـومـتِ ضدّ زنی مثل همین اسمشو نبر قانون های غیر اخلاقی (که همگی برخلاف کنوانسیون ها و استانداردهای مجامع جهانی حقوق بشری) ضد زن هم وجود داره و...
*درنهایت باید گفت که هیچکدوم از شعرها در این حد برام جگرخونی نداشته و عجیبتر اینکه از همه بیشتر دوستش دارم...
Shirvash