از صبح یه حس عجیبی داشتم و انگار یه چیزی یا یه کسی بهم میگفت باید یه چیزی بنویسی. چند تا برگه و یه قلم به دست جلو مغازه دودلفین نشسته بودم و نه فقط نگاهم، تمام هوش و حواسم به اطراف بود و مدام پیش خودم میگفتم؛ خدایا یه سوژه برای نوشتن بده...
از دور دیدمش... به سمت من میومد... اول قد و قامتش و بعد که نزدیکتر اومد جمال ماهش تمام اون نگاه و هوش و حواسی که گفتم رو به خودش معطوف کرد، پروردگارا... دخترک ماهوَش بومی از ساکنین جزیره با آن عطر تن و بُرکه و چادر زیبایش؛
«هر کسی این چنینی را ببیند و به اللّه خودش اکبر نگوید پس همانا کافر است»
به نزدیکم که رسید زیر لب گفتم: این چه سوژه ایه! انگار یه کم بیشتر از زیر لب گفتن صدایم بلند بود چون با آن چشم غرّه اش و گفتن بیشعور به من چنان به تریش قبایم برخورد و از جان خود بیزار شدم که نگو...
به مغازه برگشتم و مدام خودم رو سرزنش میکردم که این چه حرفی بود زدی و حالا خوبت شد؟ اینکه توی شاعرو ادیبو، بیشعور و بی ادب خطاب کردند، خوب شد؟!
و از طرفی دیگه خودم و حرفم رو توجیه میکردم و به خودم میگفتم؛ سوژه حرف بدی نیست که کسی بخواد بهش بر بخوره و ناراحت بشه. اصلأ کاش میگفتم سوژه اون قد بلندت، اون صورت ماهت، اون چشم قشنگت که...
،شعر اومد...
سوژه شد چشمت باز، از برای من و اشعار دلم ای ماهم...
سوژه آن زیباروئی که کج کرده به بازار راهم...
.
این شعر سوژه جان رو در نهایت اخلاص و فروتنی تقدیم میکنم به اون زیباروئی که ندانسته بانی شعر شد...