.مرحوم حاج نصیر شیروش، بزرگ خاندان شیروش و پدربزرگ اینجانب...
*ما که تا چَشم باز کردیم، بالای سر بود، سمنبر،
او خود انگار مادرِ دوم بود، سمنبر...
*ما زِخود پُرسیدیم این اسم چیست دیگر، سمنبر،
تازه بعد از عمری فهمیدیم گُل است، سمنبر...
*آه که فراغت بیست روزه شده،ای سمنبر،
اما برای محمود، شبْ اول است،سمنبر...
ما چو در جهلیم، ندانسته نفهمیدیم قَدرت،
این هم باشد حسرتِ باقیِ عُمرم...
........
*آن گلی که هشت برگش، دورَش چو پروانه گَشتند
آن گل کَز او رایحه ای هست هنوز، مثل گل عنبر...
*تازه بعد از بیست گفتند؛ نیست دیگر گلت، سمنبر،
کاش گل نزدیک بودی، نه اینجا تا سمرقند...
آن گلی که خود اول بود، او همان سر بود، از میانِ هفتْ،سمنبر
او که چون تاجی از برای شش سر بود،سمنبر...
آن گل که برایش،اشکم همان روز اول بِخُشک است،
چون که میدانم جایش درونِ بهشت است...
آن گل که وَرااایِ تمااامِ محبّت هاست،
چون که از رسولش جز خوبی ندیده...
آن گل که برای نصیرش چون نورِ دو دیده،
هم اینک، او را در کنارِ خود بدیده...
آن گلی که نفس زخم بود،ولی مرحم بود،از برای دردِ دل ها،
دردُ دل ها را درون قلب خود محفوظ میداشت...
آن گلی که این چنین بی خار باشد،
جایش در گلستان خدا محفوظ باشد..