روزی روزگاری یه پریدریایی بود که توی قعر دریاها و اقیانوس ها، تو دل تاریکی زندگی می کرد.
یه روز که داشت بین دریا می گشت، دید که پرتوهایی به رنگ طلا، آب روخیلییی زیباتر کردن. دنبال اون پرتوها رو تا سطح آب گرفت، با خودش گفت: منبع این طلاییهای خوشگل چیه؟ وقتی سرشو بالا آورد، دید که خورشید صاحب اون پرتوهاست.
از اون روز، عاشق خورشید شد و هر روز صبح میرفت روی یه سنگ می نشست تا به چشم خورشید بیاد. از صبح تا شب چشماش به دنبال خورشید بود و از شرق تا غرب، اون رو دنبال می کرد.
انقدر این کار رو تکرار کرد تا اینکه دیگه نمی تونست به آب برگرده چون انگشتها ودستهاش تبدیل به ریشه و ساقه و برگ شده بودن و موهای طلاییش، تبدیل به گلبرگهای زردرنگ. اون تبدیل به یه گل شده بود
گل آفتابگردون...
اما حتی وقتی هم که تبدیل به گل شد، از محبت به خورشید دست نکشید.
برای من، آفتابگردون همیشه نماد یه عاشق حقیقی بوده
اما به نظرم بین عاشق ها فرق های اساسی وجود داره
و اونم اینه که:
آفتابگردونِ چه خورشیدی شدن؟!
میگن سلمان فارسی خورشیدش، امیرالمومنین بود تا جایی که وعده بهشت رو رد کرد تا بیشتر کنار مولا بمونه…ما چی؟ حاضریم برای آفتاب چند روزه ی زندگی، چه چیزهایی رو از دست بدیم؟