تو زندگی مسائل مختلفی هستن که ذهن مارو درگیر میکنن ولی خیلیاشون واقعا اهمیت دادن بهشون وقت تلف کردنه و باعث اعصاب خوردیمون میشه، باید برا هر چیزی تره خورد نکنیم( اهمیت ندیم)و برا هر چیزی متناسب با اولویتی که داره تره خورد کنیم چون به قول نویسنده ما تره های محدودی در زندگی داریم و نباید هدرشون بدیم.
الکی تلاش نکنیم که چیزیو عوض کنیم، اینکه همش بخوایم تجربه مثبت داشته باشیم خودش یه تجربه منفیه و برعکس اون پذیرش یه تجربه منفی خودش یه تجربه مثبته.
مشکلات ما نه تنها باعث شادکامی ما میشن بلکه مشکلاتی یذره بهتر و سطح بالاتر به وجود میارن
اکثرمون وقتی با مشکلات مواجه میشیم عوض اینکه بپذیریمش و حل کنیمش یا انکارش میکنیم یا شخصیت یه قربانی رو بازی میکنیم و دیگران رو مقصر مشکلاتمون میدونیم.
هیچ کس استثنا نیست، یه سریامون خودخواهیم! شاید خودمونم اینو ندونیم! خودخواهی خودشو تو یکی از این دو روش نشون میده :
۱: من خوبم بقیه بدن، پس باید با من مثل یه استثنا رفتار بشه.
۲: من بدم بقیه خوبن،پس باید با من مثل یه استثنا رفتار بشه.
از بیرون طرزفکر متضادی دارن، ولی از درون جفتشون آدمای خودخواهی هستن، و آدمای خودخواه مدام دارن بین این ۲ حالت حرکت میکنن بسته به اینکه اون روز از هفته چه حالی داشته باشن!
وقتی به این بصیرت برسیم که ما و مشکلاتمون هیچ استثنا یا برتری نسبت به بقیه ندارن مهم ترین گام رو در مسیر حلشون برداشتیم، چون این مشکلی که ما داریم رو به احتمال زیاد میلیون ها آدم دیگه داشتن یا دارن یا خواهند داشت!
باید حواسمون به معیار و ارزش هایی که انتخاب میکنیم باشه چون اگه معیارها و ارزش هایی که انتخاب میکنیم غلط باشن( که بعدا به تو این کتاب به این نتیجه میرسیم که هیچچیزی درست نیست و همه ما اشتباه میکنیم فقط باید اونایی رو انتخاب کنیم که کمتر اشتباهن) اونوقت کل زندگیمون بر پایه های غلطی پیش میرن، اگه چیزی اعصابمون رو مدام خورد میکنه شاید معیار و ارزش غلطی رو برا خودمون انتخاب کردیم!
خود این کتاب قصهی اخراج یه گیتاریست از متالیکا رو تعریف میکنه که بعد از اخراج معیار خوشبختیش رو گذاشت اینکه گروهی بزنه که از متالیکا هم بهتر باشه، این فرد در نهایت گروه مگادث رو تشکیل داد که از قضا گروهشم خیلی گرفت و حسابی آلبوماش فروش رفت ولی هیچوقت از متالیکا بیشتر فروش نکرد و تمام این مدت این فرد احساس بدبختی و بیچارگی میکرد درصورتی که اگه معیار خوشبختی و حال خوبشو چیز دیگه ای میذاشت حال بهتری داشت.
خیلیامون تقصیر داشتن و مسئولیت داشتن رو با هم یکی میدونیم؛ فرض کنید تو خیابون دارید راه میرید و یه موتوری گوشی شما رو میدزده، در اون لحظه شما تقصیری ندارید چون اتفاقیه که برا هر کسی ممکنه پیش بیاد ولی در برابر اون اتفاق مسئولیت دارید! اینکه جیق بکشید و گریه کنید یا زنگ بزنید پلیس یا که خوار مادر دزد رو بیارید جلو چشش یا که دنبال دزد برید تا گوشیتون رو پس بگیرید( خیلی دیگه پلیسی شد?)، اینکه شما در اون لحظه چه تصمیمی میگیرید مسئولیت شماس!
بزارید یجور دیگه بگم که تفاوت این دوتا رو بهتر متوجه بشید:
تقصیر زمان گذشتس؛ مسئولیت زمان حاله، تقصیر نتیجه انتخاب هاییه که قبلا صورت گرفته، مسئولیت نتیجه انتخاب هاییه که همین الان داری انجام میدی، حتی همین که داری این متن رو میخونی!
هیچ چیز درستی تو دنیا وجود نداره و نباید به چیزی اطمینان کامل داشته باشیم، ولی چیزایی وجود داره که کمتر اشتباهه.
اگه شرایطی پیش بیاد که درش احساس کنی در مقابل بقیه دنیا قرار گرفتی، احتمالش زیاده که فقط خودت در مقابل خودت هستی!
هرچه هویتی که برای خودت انتخاب میکنی محدودتر و کمیاب تر باشه چیز های بیشتری به نظرت تهدید به حساب میان به همین دلیل خودت رو به ساده ترین و معمولی ترین روش ممکن تعریف کن، خاص نباش، منحصر به فرد نباش، خودشیفته نباش چون اینجوری فکر میکنی بقیه باید باهات یه جور متفاوت برخورد کنن.
قانون یه کاری بکن نه تنها باعث میشه بر اهمال کاریامون غلبه کنیم بلکه میتونه فرآیندی باشه که باهاش ارزش های جدیدی برا خودمون انتخاب کنیم.
همه چی برات تکراری میشه و هر چیز جدیدی که تجربه میکنی چیز کمتری داره که تو رو به وجد بیاره و بهت چیزی اضافه کنه، البته تو یه سنی طبیعیه که دنبال آزادی باشی و بخوای همه چیز رو امتحان کنی ولی از یجایی به بعد متوجه چیزی میشی که خیلی نامتعارف و عجیبه: که آزادی و رهایی خاصی در تعهد هست. رد کردن گزینه های دیگه و حواس پرتی و متمرکز کردن توجهمون به چیزایی که انتخاب کردیم در ردیف اول الویت هامون باشه.
تعهد بهمون آزادی میده چون دیگه حواسمون پرت چیزای بی اهمیت و کم ارزش نمیشه و برامون تصمیم گیری رو راحت تر میکنه و ترس از دست دادن فرصت هارو کم میکنه.
تعهد به توجه و تمرکزمون جهت میده و اون هارو سمت چیزایی میبره که خوشحالمون میکنه.
همین باید کافی باشه که همدیگه رو دوست داشته باشیم و قدر همین لحظاتی که زنده ایم رو بدونیم، همین باید کافی باشه که چیزای کم اهمیت رو مهم نشمریم و چیزای پر اهمیت رو کوچیک نبینیم، همین باید کافی باشه که زندگیمون رو سر معیار های پوچ و بیهوده تباه نکنیم.
همدیگه رو دوست داشته باشیم و به همدیگه عشق بورزیم و عشق بورزیم و عشق بورزیم...