من اعتقاد دارم که "علم" و "حکم" واژه های نسبی ، غلط و گاه ساقطی هستند . ما فقط "میدانیم" و "دانسته" هایمان حاصل "تجربیات" است .
پس از همینجا میگویم : هیچکدام این سه مورد !
قدم زدن روی سنگفرشهای شهر زیر باران برای من معنی و حس خاصی دارند و حتی گاه میتوانم تفسیر های مختلفی ازینکار خود بسازم . زمانی که مثلا یکنفر به من بگوید چه باران بیخودی ، یا چه شهرِ مضخرفی ، یا اینکه کسانی که زیر باران قدم میزنند احمقند ؛
لزوما احتیاجی نیست به او بفهمانم که اینطور نیست ، چطور میتواند بفهمد ، از پارک پرتش کنم بیرون یا روی شکمش کلت کمری بچکانم ! خیر من هم در جواب به او میگویم
+ زمانی میتونی بفهمیش که تو قلب دود های خاکستری کرانه ها رو پیدا کنی و فانوس درونت رو با اونها روشن نگه داری ؛
صحبت من مانند مقاله های زد و بندی یا مدرک هایی که در اذهان همیشه هم کاملا حقیقی اند و هم کاملا دروغ نیست ! من حس میکنم که هستم ، کی گفته باید تو دنیای 'پاسخهای بی سوال' به حسم اطمینان کنم ؟ جواب این سوال رو نده صبر کن بیشتر بگم تا بیشتر منظورمو بفهمی ،
هرکسی تو این دنیایی که حداقل فکر میکنیم میشناسیمش یسری هدف و رویا داره ،
و احساساتی که مثل راهنماش عمل میکنن ، راهنمایی که جهتش تغییر میکنه ، دگرگون میشه ، ثابت نمیمونه و گاهی به بدترین مسلک و طریق دچارش میکنه .
بعضی وقتا هدفهامون به هدفهای همدیگه آسیب میزنه و گاهی به همدیگه کمک میکنه بعضی وقتا آدمای زیادی رو میکُشیم بعضی وقتا آدمای زیادی رو از مرگ نجات میدیم . اشتباه اینه که برای کسی صرف "مطلق" قاعل شیم
اگر تا سالیان سال تو یه پارک فقط قدم بزنم و حس کنم یا فکر کنم به من ایده ی خاصی میده ، نیروی عجیبی توشه یا که خدا توش باهام قدم میزنه معلومه که دوستش خواهم داشت ! معلومه که از بی احترامی یا تخریب چمناش ناراحت و عصبانی میشم .
حتی شاید به گلاش آب بدم و از دیگرانم دعوت کنم وقتشونو توش بگذرونن .
ازونجایی که خب من یه پیر مرد هفتاد ساله ی تنهام و تنها مدرکم برای اینکه این پارک فرق داره خودمم و کسی حرفمو باور نمیکنه زمانی که شهرداری میخوادپارکو کلا خراب کنه تموم سعیمو میکنم که نزارم ( میتونه حتی به قتل برسه چرا که نه!)
آره ! شاید بعد تخریبش دیگه اون حسارو پیدا نکنم ولی چه اهمیتی داره ؟ من تنها کسیم که از 20 سالگیش اونجا بوده پای رشد کردن درختای تنومندش نشسته ، خلاصه که هدف و رویای من همونجا تموم میشه و خود منم چند سالِ بعد ...
اگر پارک میموند و آدمای گرسنه از سیب درختاش سیر میشدن چی ؟
اگر آدمای دیگه ای هم همراهم میبودن و باعث میشدیم پارک تخریب نشه تا شهرداری جرعت تخریب پارکای دیگه رو نداشته باشه چی ؟
اگر پارک از اولش فقط منو انتخاب کرده باشه ، اگر اینا همش یه طلسم یا جادوی پنهان بوده باشه چی ؟
اگر هیچ جوابی براش نباشه چی ؟
ما تو زندگی پارک های مشترک بزرگی داریم که بخاطرشون حکم میدیم ، ادعای علم بر عدل میکنیم ، زخمی میکنیم ، به قتل میرسونیم و هزار بر هزار کاری که هیچوقت هیچ جای تاریخ ثبت نمیشه ...
ما اعتقاد داریم که با "عقل_منطق" و "روح_حس" قضاوت میکنیم راهمونو و اساس اراده مون برای هرچیزی این دوتاست .
از طرفی اعتقاد داریم که بالاخره باید یه جایی قانع شد ، یعنی پیرمرد اگر صد ها ساحره را آنجا میاورد و همه بهش میگفتن روحی اینجا اسیر نیست نباید قانع میشد ؟
یا صد مهندس امواج شناسی و متافیزیک و زمین شناس و ... که از نظر علمی قانعش کنن ؟
قانع شدن تله ی این جهان است !
ما درون خود پارک میسازیم تا به خود هدف دهیم یا اینکه پارک مارا میسازد تا به پارک معنی دهیم و آنرا هدف کنیم ...؟!
نمیدانم ... توهم بگو ! توهم بگو که نمیدانی از روی تعصب اقرار نکن میدانی که از هر پاره هزار قطعه و از هر قطعه هزار ذره و از هر ذره هزاران هزار جزء دیگر در می آید که ما نمیدانیمشان پس بیا نگوییم میدانیم ، بگوییم "میخواهیم بدانیم" !
همه ی دانسته های ما نسبی است
بله من به جادو و انرژی و معجزه و ضرب العجل و فراتر در نافراتر ؛ اعتقادی ندارم به این خاطر که همه شان را حس کردم ، راجبشان زیاد فکر کردم و احساسات و علت های دیگران را زیاد شنیدم ولی از جایی به بعد دیدم باعث این است که من جواب بدهم !
چه کسی گفته انسان باید جواب بدهد ؟!
کسی حق ندارد بگوید انسان نباید سوال کند ولی میتوان گفت جواب دادنش تا حد زیادی باعث میشود که خودش و دیگران را "قانع" کند ، برخی فقط به احساس پنجگانه خود اعتقاد دارند ولی من میگویم به کل "اعتقاد" فریب است !
[در عالم منطق و استدلال] : بترس ازینکه منی که اینهارا نوشته ام هدفم پلید و بر ذهن تو بوده بترس ولی به بد بودن من قانع نشو ! من رو دیکتاتور نساز ، من رو قهرمانِ خالص پیدا نکن ، من رو شیطان ندون من رو فرشته نجات تصور نکن چون باعث این میشوی که همه ی حرفهایم را گوش نکنی یا که روی همه ایده های من تعصب پیدا کنی
به حرف کسایی که میگن میدونن گوش نکن به حرف کسایی که میخوان بدونن گوش کن ! همانا که سقراط بر پایه ی " اقرار به ندانستن" در انظار شاگردانش و مردمان آتن جام زهر را سر کشید نه ادعای دانستن و تحریف دانسته ها ( انکار خدایان و هر آنچه بر او تحمیل کردند) .
"تنها خرد واقعی ، دانستن این است که هیچ نمیدانی"
حالا کل این فلسفه دلیل بر چیست ؟
اگر از کشته شدن ناعادلانه یک نفر ناراحت نمیشوی یعنی دلیلی بر آن داری که تشویش ذهنت را تبدیل به آرامشی برای تفکر به چیز های دیگر میکنی یا که مفهوم "عدالت" را برایت تحریف کرده اند .
اگر زندگی ات را میبینی ، به دیگران لعن و نفرین میفرستی و اگر واقعا هدف داشته باشی به سوی خالی کردن تنفر خود میروی میجنگی میکشی میمیری و در انتها اوج خود را پیدا میکنی ؛
تو تقصیر و علت بر گردن شخص دیگری می اندازی ، درون خود را میپذیری و معلولِ نبرد انتقام از کرانه ها برای افق های ناپیدا میسازی .
یک چریک انقلابی ، یک رزمنده ی جنگ ، یک آنارشی سوسیالیست و آنچه که "آرمان" خطابش خواهند کرد میسازی .
شاید سهم کار تو را "کارگر" یا "مادر" فقیری نبرند و حتی بعد ها از راه درست تو جنایات صورت گیرد ، ولی تو خوب از مرز های قانع شدن پریدی و به این جهانِ بی معنی بی رحم و بزدل پرور ، "معنا" دادی .
تمام این ها به اینجا ختم میشوند :
تو ای کسی که حمایت از دستگاه و سیستم خاص میکنی ، آیا تا به حال کمی بالاتر به خود ، بالاتر از "باور و عقیده" ات را دیده ای که چطور 'دلیل' میاوری ؟!
فکر کردی که چرا همچیز به خوبی و کامل بر ضد تو درزپوشی میشوند تا تو را "قانع" کنند ؟ تو را در راه درست بیندازند و راه غلط را سوا کنند ؟
حرف سخنم با هرکسی که اینهارا میخواند است پس هر عقیده و جناحی که داری به خودت بگیر رفیق ! باورم کن حتی برای پاراگراف بالا هم من و تو جواب میاوریم و یک لحظه راجبش "فکر نمیکنیم" ، نظرات مختلف را نمیشنویم ؛ پس بیا فکر کنیم ...
بیا فراماسون و خدا و شیطان و حاکم و قاضی و بازی سیاست را کنار بگذاریم ببینیم با خودمان چند چندیم
بیایم درک کنیم برای هر خشمی دلیلی هست همانطور که تو کمونیست یا انقلابی برای حق پایمال کارگران و مذهبیون جامعه مرا میکشی من هم به عقده ی سالها ظلم و تاریکی و فقر و جهلی که زندگی نسلها نابود کرده تو را میکشم ، ما هر دو قاتلیم ! تقصیر گردن هردویمان است ، مسعولیت ساختن خرابی ها هم بر عهده ی هردویمان !
آزادی بیان زمانی به وجود میاد که هم به تمام پاسخهای سوالامون گوش کنیم ، هم به تمام سوالهای حاصل از پاسخهامون ...
بیا برده ی افکار صاحب نظران نباشیم
بیا سرباز راه سیاسیون منفعت طلب نباشیم
بیا درجه دار پستی که سرباز را تحقیر میکند نباشیم
بیا زیر جایگاه نشینِ سخنرانی دیگران نباشیم
بیا برای خدای خود نماینده ای جز روح و مسیر خود قاعل نشویم
بیا تعصباتی که از طفولیت جامعه درونمان تزریق میکند را با زخم های سر بازمان روی خاکِ رنج تف کنیم
بیا به اونچه همه توش شریکیم فکر کنیم نه اونکه خودشو تو همچی شریک میدونه . . .
برای خیال آزادی تو اسارت این حسرتهای کهنه از سوختن و نساختن ...