جراحت روح ، آشفته از خواب و بیداری ، اخمی مضحک و روحی کِدِر .
موسیِ عصا شکسته و رانده شده از قبیله ی سنت ، ای ناخشنود از لنگرِ باز انداخته شده ی سکون بر ساحل پیکره ات ، یک صبحدیگر شروع شده ! باید بیدار شوی ...
نسیم نرم و خورشید پهن بر آسمان ، کلیشه های تکراریِ هر روز ! مضحک ، نا مطمعن ، مسحور .
پیر مردی درونم هر روز صبح آرام با قهوه ای توی دست مینشیند و با خودش شطرنج بازی میکند ، خسته از باختن به خودش ، خسته از ناچیز بودن اما همواره با لبخندی طعنه وار از بودن .
آینه ام را نگاه میکنم : زشت ، بی عرضه ، بی وجود ، بی استعداد ، بی نمک ، بی هنر ، بی عقل ، بی خاصیت ، بی منطق ، بی رفیق ، بی جرعت ...
آبی به صورتم میزنم و نگاه بی تفاوتم را از آینه بر میدارم ؛ با این روانپریشی ها غریبه نیستم .
غم از صورتم پر زده تا زمانش را پیدا کند و برگردد ، میدانم که باید تحمل کرد و میدانم که زمان مهاجرت احوال من کوتاه نیست ...
دوش آب سرد ، صبحانه ی بی طراوت ، بهاری پر اُمّید ، خاطراتی تلخ ، زندگی ای خاکستری و چشم به عقربه های ساعت .
کفش های چرمِ ترک خورده ، جینِ مشکی ، پیرهن خاکستری ، دستمال گردن و ادکلن.
روز ، آدمهای بی حس ، خیابان ، فضای پر از دود ، شلوغی و بالاخره استودیو .
کار ، کار ، کار ، کار
خستگی در کردن و نوشیدنی .
راه برگشت ، غروبِ دلگیر ، اتاقم و شب !
شبها کابوسِ جونِ شاعراست .
اما میبینی که هنوز پاره پاره ی قطعاتِ از هم پاشیده ی تنم به هم وصل میشن و با هر قیمتی شده مرکّبِ "حس" پس میدن .
هر لحظه که شوقِ رها شدن از این مسیر پر خطر ، هر زمان که کورسوی نوری ، هر آن که فرصتی برای بیرون اومدن ازین مرداب پیدا میکنم ،
تمام جهان برام سیاه و بی رنگ میشه تا منو به خودِ تنهای سابقم برگردونه ...
با حس گناهِ باختن به خود ، من آخرین مهره ی بازی امروز رو میزارم .
کیش ، مات