سینا طارود
سینا طارود
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

به وقتِ رفتن


دلم که میگیرد ، گاهی تنها چند ورق کافیست.

خاطراتی بس کوتاه ، درون قلبم سنگینی میکنند.

ثانیه هایی که با شدت میگذرند و بر صورتم رد اصطکاک میگزارند...

بله این منم ، حالا دیگر مدتهاست سیگاری روشن نکرده ام ، پرسه ی شبانه ای نزدم ، کیلومتر ها بی هدف دور خودم نچرخیده ام.


مدتی می شود که از خودِ کنار پنجره ام فاصله گرفته ام ،

اینبار من هم کمی درون منظره ی حیاط هستم

و گاهی با نیشخندی سبک به خود پشتِ قاب پنجره ام نگاه میکنم

هنوز هم انتظاری بی معنی غریبانه یقه ام را می فشارد.


فرصتی برای گفتن پیدا نمی شود اما من از لحظه به لحظه ی مهلتی که برای دیدن دارم استفاده میکنم

آه که رهایی حقیقتی نیست ...




هنوز هم باور دارم عشق همان لمسِ دکمه ای کوچک است که انسان را یکبار به جهانی غیر از خود وارد میکند.

هرچند فقط یکبار اتفاق میفتد و پس از آن نه دیگر هیچ فرد و مکانی مهم است نه شانسی و نه موقعیتی ، بزرگتر که می شوی درک میکنی که آن فقط یک حس احمقانه ی تکرار نشدنی اما جادویی بود ،

مگر اینکه هنوز هم احمق باشی یا که شاعر ، که انگولکی بر پوستِ کنده شده ی زخمی قدیمی بکنی !

من تنها دلم برای چیز هایی که قدرشان را ندانستم تنگ می شود.

گاهی برای تمام آنچه میخواستم داشته باشم اما نمیشد ...

مثل حس راحتی و کامل بودن در کنار کسی که میشد تمام حرفهایم را بدون کوچکترین شرم یا کاستنی با او در میان بگذارم.

بدون اینکه حس کنم نیاز است خودم را کمی اصلاح شده تر یا کمی دستکاری نشده تر بیان دارم

خود من ، با تمام آنچه هستم و هر ایده یا احساس احمقانه ای که دارم!

امّا ...

" من و تو طبیعتمون مخالف همه

قرارمون اونجا که طبیعتی نیست " 1




اما همیشه که نمیشود همچیز آنچه می خواهی باشد
شاید یکروز بار دیگری هم زندگی کنیم
شاید بار دیگر انسان دیگری در تن دیگری

امّا ،
میدانی چیست ؟ از نشدن ها خسته ام !
ازینکه تمام خودم را بگذارم و تمام تاثیر خودم را بگذارم ، اما دیگران نخواهند یا نتوانند ذره ای از خود را بگذارند خسته ام ، از تمام شکست هایی که در حین عمر هنری و کاری ام داشته ام خسته ام ،
همیشه از خودمان چیزی را میبینم که بسیار فراتر از امروزمان است
امّا انگار ما به درون دیروز و درون امروز ماندن ، به شدت دچار شده ایم !







تصویر آن لبخند ها وجودم را به آتش میکشند
حس بودن لای تمام نبودن ها به شعله ی روحم باد شدیدی می وزد ،



من این پایین گیر کرده ام ، حس میکنم در عین کنترل داشتن درون همچیز درحال غرق شدن درون همه‌ی‌شان هستم
اما نمی خواهم باز به آن خانه ی لعنتی برگردم ...





" هرچی دل میگیره ، زیر پر میگیرم
بدون باد با باد میرم ، پاهام رو زمینن
هرچی دل میگیره ، زیر پر میگیرم
آوازمو میخونم و ازین خونه میرم " 2









1 _ تَرک - علی سورنا
2 _ پرواز - نوید ، ارتش

دست نوشته
مستقل تر از باد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید