از پشت شیشه یخ زده پنجره دونه های برف یکی یکی سر میخورن و میفتن پایین
یه گوشه ای به دیوار سرد تکیه دادم و ساعت بالاسرم مدام صدام میکنه : "تیک تیک تیک تاک ..."
هر دو گوشام گرفتن و از درد طاغت فرسای صبحشون الان فقط کمی حس زیر آب بودن ازشون مونده البته با کمک همه قرصای کم اثر و پماد ها که بوی تند دارن و البته زمان ...
پرنده های که زیر سایه بون بالکن و روی آخرین شاخه های خشک درخت بلند باغچه نشستن هم انگار دل به گذر زمان بستن , میخوان که سرما تموم شه !
این تو کنار من کسی نیست , کلاه کپ انگلیسی خاکستریم رو گزاشتم رو سرم پتوی نازکی کشیدم رو خودم و یه کتاب بغلمه "دشت اثر انتوان چخوف" داستان جالبی داره اما ذهن من آشوبه , همزمان به چندین چیز فکر میکنم .. حالم خوب نیست و با غروب نوری که وارد خونه میشه هم کمتر میشه ..
داشتم به دعوایی که دیشب تو کافه شد فکر میکردم شاید بیشتر برم اونجا شایدم دیگه نرم , همچنین ناراحتم ازینکه چرا تو اون سرما تنها تا خونه قدم زدم که امروز نتونم سرکار باشم و تو شلوغی کار کنار بچها باشم ..
مدتیه دیگه اعلان ها و پیام هامو چک نمیکنم کلی پیام تلنبار شده , پروجه های که قرار بود واس رفیقم بفرستم , میس کال های که مشاورم انداخت و جوابشو ندادم , دوتا قراری که پیچوندم و ...
اینجا خیلی ساکته و یه حسی بهم میگه بر هیچکدومشون واقعا خودم مهم نیستم پس بیشتر قانع میشم به این روند ادامه بدم , واقعا که خیلی سخته بتونی انجام بدی و نشه ...
بخوای خوش بگذرونی و نباشن , بگی دوست ات دارم و نفهمن , دور از باد وایسی و بازم فندکت روشن نشه ,
اینکه به زبون دیگه ای حرف بزنی سخته ...
اگر به خودم بود دلم میخواست همین الان بولیز پشمی و پالتومو تن کنم با کفشام سر بخورم به هر درختی رسیدم بزنم برفاش بریزه زمین و بهش بگم : حالا کی بیشتر نگه داشته پ....؟!
تو مسیر برگشت یه پاکت بخرم وقتی نَخا لای دستمن آدما دودو ببینن و تعجب کنن که چرا نفس من انقدر گرمه !
حس میکنم از خیلی چیزا جا موندم , اما باید بود و همه ی نکرده هارو زندگی کرد ...
اینم باشه یادگاری ,
روزی از زمستون
23 بهمن 1401