فکر میکنم عاشق شده ام !
عاشق یکی از سایه های نیمه شب
که از پشت میله های پنجره اتاقم
تمام ترک های دیوار را پر میکند
گاهی می روند و بر میگردند
من هم که شاعرم ..
آنگاه که زدوده میشود وَهم خاطرم
بر خیال موج آسای این احساسات ناکامل
آخ ..! گاهی هم این موج ها جلبک بر میگردانند !
سر و پا و دست و تن و هرچه دارم گوش است ،
تو بگو ، منکه نگفتم ، تو بگو حادثه حاصلِ چه بود ؟
به مانند تشویش ابر گونه ای از کنج سقف های کاذب میچکد
چاره ی خیس شدن را نه ! دلیل زیر باران ماندن را تو بگو !
پشت آمار ها و ارقامت جایی برای رفتن هست ؟
بیخیال همه اش ، جز مضخرفی خنده دار چیزی نیست !
این روزنامه های لعنتی و این مجله های طنز معنی دار را باید دور انداخت ...
بنشینیم بر اِیوانِ خانه ی ماه ، کمی خاطره به پایین بیندازیم
راستی بنظر تو استالین و چرچیل و روزوِلت وقتی در طهران قهوه هایشان را خوردند و تصمیمات سیاسی شان را گرفتند چه به هم گفتند ؟!
بله جناب ، فکر میکنم به اندازه ی کافی دود به ریه هایم دادم و خون خارج کرده ام که حالا بتوانم برای شما خوب بجنگم ! البته اگر از پشت میله های پنجره خوابگاهتان سایه هایم را ببینم
حتی به کوپون آن قرص ها که جرعت میدهند یا حتی سخنرانی های ملی گرایانه نیازی ندارم !
کافی ست مرا تایید کنید ، جای آن مُهر تا ابد در برگه زندگی ام خواهد ماند .
این کناره ها گاهی عنکبوت و حشره های کوچکی سر از خاکریز بیرون میاورند و لمس ام میکنند .
سعی میکنم لهشان نکنم ولی حتی تفنگم را همراحت نمیگزارند
شاید سختی جنگ دیوانه ام نکند اما بالاخره اینها که معلوم نیست حرفشان چیست میکنند !
کسی چه میداند شاید ماهم جزوی از خاکریز خدا باشیم ...
امروز گروهبان سر غذا شوخی جالبی میکرد ، میگفت : عاشقانه ترین لحظه ای که در زندگی اش داشته وقتی بوده که ورق پاره های جت دشمن را که آتشین از آسمون فرود میامدند را بر زمینِ شکستِ آخرین جبهه شمالی تماشا میکرده ، زمانی که در محاصره تیرباران میشدند !
البته حالا که فکر میکنم شاید شوخی هم نمیکرده
اینجا کشور بزرگی ست نسبت به ما
احتمالا رتیل های بیشتری هم داشته باشد اما خب میتوانست خیلی بدتر باشد نسبت به آن دسته سربازانی که دادگاه نورنبرگ برای بازسازی به شرق فرستاد .. خبر های خوبی از آنجا نشنیدم ...
ما صبح های روز یکشنبه میتوانیم به کلیسا برویم
هرزگاهی هم چند دلاری از اضافه کاری در میاوریم
جایی که میخوابیم شب ها سرد است اما من اصلا حس بدی ندارم،
بعد از کار وقتی خورشید به آرامی نورش را می دزدد و ما به خوابگاه برمیگردیم دیگران یا کتابی را برای بار دهم میخوانند ، یا برای خانواده هایشان و خودشان دعا میکنند ، یا که خیلی زود به خواب میروند اما من هنوز آن طعم شیرین از خود گسیختگی در سایه ها را فراموش نکرده ام ..
برایم مانند عبور از تیر چراغ های متوالی در خیابان شهر است ، قبل از اینکه به آن برسم سایه ای بزرگ دارم و برای کشف کردنش به سمتش میروم ، کوچیک و کوچیکتر ، تا به کمترین حد خودم میرسم و باز راه میروم و سایه های جدیدی از من شکل میگیرند ...
اما آزادی رهایی نیست ، چرا که تمام اینها فقط تصاویری مبهم درون ذهن امروز من و ذهن منِ 82 ساله است که در تخت بیمارستان از نفس های آخرم لذت میبرم یا که رنج ...
کاش میشد یکبار هم که شده بفهمم معنی این عشق را ...