به میدان شهر می آیم
خود را میان شمشاد ها میغلتانم
بر آستانه ها قدم مینَهَم و از بین ابر ها می پَرَم
شاید امروز روز من نیست ..!
سکه را می اندازم ، دوباره و دوباره !
جیبم از شرط بستن های احمقانه خالی میشود.
او اقرار میکند و من انکار ؛ از نارُستنی ها بوی نو می آید
من انگار که از جوانه ها جوان ترم و جویای رویایم
امروز بازار شلوغ بود چون امشب مردم شهر جشن میگیرند
پیر و جوان دست در دست عشق خود میرقصند و آواز میخوانند
مگر میشود صحنه ها را به فراموشی سپرد ؟!
هرچه مالیات ها کمتر میشود رعیت ها نیز شادتر میشوند.
شاید ازینکه برای از بین نرفتن شادی و امیدشان پول کمتری از دست میدهند حس خوبی دارند.
شاید امروز روز من نیست ؛
برای نوشتن نیازی به نفس های گرم کسی روی شانه ام را ندارم.
برای زندگی کردن میان رنج هایم که بسانِ موریانه گوشهی برگ های زندگی ام را میجَوند.
بهانه و امید واهی نمیخواهم !
سالها نوشتم و نوشتم و نوشتم ،
حالا میخوانم و میخوانم و میخوانم !
حنجره ی گرم من زهرآگینِ انتقام است ،
از گفتن ها و از نفهمیدن ها خشمگین است ،
از شرور ها و قهرمانهای داستان ها ؛
میخواهد در جوش و خروشِ عُصیان ،
در اقیانوس های نا آرام و سُکان های اطلسیِ شعرم
غلت بزند و غلت بزند و غلت بزند ...
شاید امروز هم روز من نباشد . امّا ،
من از این عنصرِ بیدار،ی که درونم تا به امروز ،
رشد کرده و از ذره های مولکولای عطر های اینگلیسی تغذیه کرده ،
هرچند کم ، اما هُشیار و پر رنگ و شیوا ؛
نوری برای دیدن و حسی برای بودن میگیرم ...!
2 / 1 / 1402
yasmin levy - Adio kerida