کینه درون من جایی نداره چون خودم معنای کینه ام
سر باز نمیزنه دِشنه از تنم چون جایی واسه ش نمونده
انتخاب راحته ، اما بی انتخابی راه واسه جبر گزاشته .
مسیحای منجی جام طلا به دستم میده و من زمین میریزمش
درونم میسوزه هر احساسی که برام باقی مونده
و من اینجام :
فوران کن آدم !
رها شو ای انسانِ خود به بند آویخته
شمشیرتو فرو کن تا انتها تو دل سیاهی
نفسهاتو فریاد بزن ، تموم لحظه هاتو حک کن
آتیش تقدیرو خاموش کن و از چشمه زندگی بنوش
چشمهای ندیدن رو ببند و باز متولد شو
حتی اگه باز هم خالی نشدی ...
آغاز اینجاست :