خیلی وقتها دلم میخواد بیهدف بنویسم، همونقدر که دوست دارم بیهدف تو خیابونهای این شهر نه چندان دلنشین راه برم. با وجود اینکه رعایت نیمفاصلهها با اون ترکیب دکمههای سختش گاهی خستهام میکنه، اما همین نوشتنه خودش خستگیهای اساسی دیگهای رو از روی شونههام برمیداره.
شاید بپرسید اصلاً نوشتن بیهدف چه فایدهای داره؟ مگر جز این نیست که حتی کوچکترین و بلانسبت مهملترین داستانها هم نیاز به رسالت دارند و هر نوشتهای باید دلیلی برای نوشته شدن داشته باشه؟ مگر جز این نیست که نوشتههای ما باید تأثیرگذار باشه؟ اصلاً وقتی به ما گفتن چطور بنویسیم اولین چیزی که روش تأکید شد همین هدفمند بودن بود. حتی به ما گفتن مخاطبت رو هم انتخاب کن و بشناس... اما این چیزها برای چهار صبح نیست... حالا وقت بیهدف نوشتنه، برای اینکه خالی بشم، اگه خالی نشم فردا که بیدار شدم شروع میکنم حرف زدن. فرقی نداره کسی باشه یا نه، یا با اون حرف میزنم یا با اونیکی، فرقی هم نمیکنه براشون چه جوابی انتخاب کنم.
بحث صحبت کردن با خود شد، بگذارید براتون از دوستی تعریف بکنم که بعد از سالها بالاخره یکی رو پیدا کرده بود که میتونست باهاش حرف بزنه. وقتی صحبت میکردیم، میگفت تنها چیزی که یه آدم تنها رو موقع زندگی تو انفرادی نجات میده، حرف زدن با دیگرانه، منظورش دیگران فرضی بود. میگفت باید فرض کنی داری با دوستات صحبت میکنی و مگه اینطوری نیست که دوستات رو میشناسی و میتونی حدس بزنی چه جوابی خواهند داد؟ اما اگه هیچ دوستی نداشتی چی؟ اگه هیچ کس دیگهای نبود که دلت بخواد باهاش صحبت فرضی بکنی؟ ... میگفت اینجور مواقع مجبور میشی خودت رو دو تا کنی، اونجاست که واقعاً به معنای کلمه داری با خودت حرف میزنی. اکثر مواقع باید نفر دومی که از خودت ساختی با نفر اول متناقض باشه، برای اینکه بحث ادامه پیدا بکنه و بتونی بیشتر صحبت بکنی.
شاید همه ما یه نفر دیگه، یا بهتر بگم یه "ورژن" دیگهای از خودمون رو بشناسیم که گاهاً داخل مغزمون صدا میکنه، شاید حتی بعضی وقتها باهاش صحبت بکنیم، باهاش بخندیم، ازش متنفر بشیم و یا حتی سعی کنیم خفهاش کنیم. من هم همچون آدمی رو دارم، اسمش "هرزه به تمام معنا" هست، شما هم برای نفر دومتون اسم انتخاب کردید؟ فکر میکنم در وقت دیگری در مورد اون هرزه به تمام معنا صحبت خواهم کرد، موجود بسیار جالبیه.